مقدمه
کتاب حاضر دربرگیرندهی ده سخنرانی آسپنسکی؛ از نامدارترین شاگردان عارف، فیلسوف و موسیقیدان قفقازی گورجیف (ح ۱۸۷۰ـ۱۹۴۹) است. در این کتاب آسپنسکی نشان میدهد که چگونه هرکس باید همزمان روی دانش و شناخت و وجود خودش کار کند تا به یگانگی درونی برسد و روشن میکند که چرا تکامل روانی تنها به کار و کوشش سخت و پیگیر خودش وابسته است. این نوشتار به طورخلاصه به معرفی نویسنده کتاب و مترجم آن و سپس به توصیف و نقد محتوایی و صوری اثر پرداخته است.
دربارهی نویسنده کتاب
پیوتر دمیانوویچ آسپنسکی (۱۹۴۷-۱۸۷۸)؛ ریاضیدان و فیلسوف رمزگرای روسی و از شارحان آموزهی آغازین گئورگ ایوانویچ گورجیف است که نخستینبار در ۱۹۱۵ با او در مسکو ملاقات میکند و ده سال به مطالعهی این آموزه به شکلی مستقیم زیر نظر خود گورجیف میپردازد و سپس از گورجیف جدا میشود و به تنهایی در لندن به آموزش همین آموزه میپردازد. کتاب در جستجوی معجزهآسا بازگویی چیزهایی است که او در آن سالها از گورجیف آموخت. کتاب روانشناسی تکامل شدنی مردم، همراه با کتاب دیگرش در جستجوی معجزه آسا اندکی پس از مرگش در ۱۹۴۷ به چاپ میرسد. از دیگر آثار وی از ارغنون سوم: سومین قانون اندیشه، کلیدی برای چیستانهای دنیا؛ الگوی تازهای از عالم، اصول روش روانشناسانِ برای کاربرد آن در پرسشهای علوم، دین و هنر؛ گفتگوهایی با یک شیطان؛ زندگی غریب ایوان اوسکین؛ راه چهارم: سخنرانیها و پرسش و پاسخهایی بر شالوده آموزش گورجیف؛ نامههایی از روسیه ۱۹۱۹؛ وژدان (وجدان) جستجوی راستیو درستی؛ گزارش بعدی: گزیدههایی از ملاقاتهای ۱۹۲۸-۱۹۴۵ ؛ نمادگرایی تارو؛ روانشناسی تکامل ممکن مردم و کیهانشناسی تکامل ممکن مردم میتوان نام برد.
درباره مترجم کتاب
رؤیا منجم متولد سال 1334 خورشیدی در تهران است. وی پس از تحصیلات ابتدایی و متوسطه به انگلستان رفت تا رشته پزشکی بخواند، ولی این رشته را ناتمام رها کرده به ایران بازگشت. در ایران برای تحصیل در رشته آناتومی به دانشگاه رفت، آنگاه به فراگیری شیوههای طب سوزنی روی آورد. و در این رشته پیشرفت کرد. دکتر رؤیا منجم، همچنان در حوزه تخصصی خود پرکار و در ترجمه کتابهای جدید فعال است.
منجم چه در زمان دانشجویی و چه پس از آن کتابهای متعددی را به فارسی برگردانده که اسامی برخی از آنها به این شرح است: کارکرد مغز (لوریا)؛ ذهن و اجتماع (ویگوتسکی)؛ بیماری، پیام زندگی (مقالاتی در باره بیماری ام. اس از دکتر برنیس ایگل)؛ عشق معجزه پزشکی؛ جادههای کم گذر (اسکات تک)؛ بازگشت به خانه (جان گرتشا)؛ آنک انسان (نیچه)؛ اسطوره، رؤیا، راز (میرچا الیاده)؛ دین ایران باستان (دوش گیمن)؛ پیام سلستین (جیمس ردفیلد)؛ زایش تراژدی (نیچه)؛ قضیه واگنر؛ بیماری به سوی مرگ (کی یرکه گور)؛ انسان مصلوب شده؛ خواست و اراده معطوف به قدرت (نیچه)؛ نیرویت را در سختیها بیاب (دیوید ویسکات)؛ دوازده گام (ترنس گورسکی)؛ هالهبینی (جودیت کالینز)؛ بازی با ناخودآگاه یا کتاب رویین؛ عطر (پاتریک زوسکیند)؛ در جست وجوی معجزهآسا (پیتر دمیانوویج اوسینسکی)؛ زبان خداوند (فرانسیس کالینز)؛ راز (راندا برن)؛ دختر مولانا (موریل مافروی)؛ قصههای بلزیاب برای نوهاش: نقد عینی و بیطرفانه زندگی مردم (گیورگی ایوانوویچ گرجیف)؛ گفتوگوها (جولیان آسانژ)؛ فردریش نیچه: جنگجوی آزادی (مارگارت اینگرام دریس)؛ بیماری به سوی مرگ: شرح روانشناسانه مسیحی برای پارسایی و دین (سورن ایوکی یرکه گو)؛ زن بودن، مادر بودن (به زبان انگلیسی).
درباره کتاب
کتاب حاضر در سال ۱۳۹۵ در قطع رقعی، لیتوگرافی کوثر و در انتشارات علمیِ چاپ رامین صحافی شده است.
کتاب حاضر شامل ۶ سخنرانی و دو نوشته برای خواننده کتاب و برای آشنایی است. فهرست فصول کتاب به ترتیب عبارتند از:
نوشتهای به خواننده کتاب
نوشتهای برای آشنایی
سخنرانی اول
سخنرانی دوم
سخنرانی سوم
سخنرانی چهارم
سخنرانی پنجم
سخنرانی ۵شنبه ۲۳سپتامبر۱۹۳۷
آسپنسکی در ابتدای توضیحش به خواننده، اشاره میکند که چرا فهرست کتاب به صورت پنج سخنرانی طراحی شده است. در این سخنرانیها شرح داده شده است که پس از نوشتن کتابهایش در سالهای ۱۹۱۰-۱۹۱۲، چه چیزهایی کشف کرده و سمتوسوی کارش چه بوده است؛ او به طور کلی انگارهای جامع از آنچه که مطالعه کرده و انجام داده است را در این کتاب به خواننده شرح میدهد. (ص ۹)
سخنرانی اول؛ باید دریابیم که ما هیچ چیز دربارهی سرآغاز مردم (انسان) نمیدانیم و هیچ شواهدی از تکامل فیزیکی یا ذهنی او نداریم. (ص۱۴) انگارهی بنیادین ما این است که مردم (انسان) به صورتی که او را میشناسیم یک موجود کامل شده نیست، و طبیعت او را تنها تا جای معینی تکامل میبخشد و سپس او را رها میکند تا با تلاشها و تدابیر خودش تکامل بیشتری یابد یا به همان صورتی که به دنیا آمده زندگی کند و از دنیا برود و یا تحلیل رود و گنجایش تکامل را از دست بدهد. تجربه و مشاهده نشان میدهد که این تکامل تنها در شرایطی معین، با تلاشهایی خاص از سوی خود مردم (انسان) شدنی است، و با کمک کسانی که کار همانندی را پیشتر از او آغاز کردهاند و دیگر به درجهای از تکامل یا دست کم به دانش و شناخت روشهای آن دست یافتهاند. (ص۱۵) تکامل مردم (انسان) به دریافتش از آنچه ممکن است به دست آورد و از آنچه که برای این منظور باید از دست بدهد وابسته است. (ص۱۶) تغییر با توانمندیها و گنجایشهایی که ما به خودمان نسبت میدهیم- اما در واقع آنها را نداریم- آغاز میشود. و درک آن به این معناست که تنها خودمان میتوانیم بدانیم آیا در لحظه آگاهیمان هستی دارد یا نه. یعنی حضور یا نبود آگاهی را نمیتوان با مشاهدهی کردارهای بیرونی ثابت کرد. (ص۲۱) باید اکنون دریابیم که روانشناسی به راستی به معنای مطالعهی خود است. باید خود را به همان سان مطالعه کرد که هر ماشین تازه و پیچیده را. باید بخشهای این ماشین را شناخت؛ کارکرد اصلی آن و شرایط کار درست، دلایل کار نادرست و خیلی چیزهای دیگری را که توصیف آنها بدون به کار بردن زبانی خاص دشوار است؛ زبانی که شناخت آن برای مطالعهی این ماشین لازم و ضروری است. ماشین انسان هفت کارکرد متفاوت دارد: ۱. اندیشیدن (یا هوش و خرد) ۲. احساس کردن (یا عواطف) ۳. کار کردن غریزی (کل کار درونی ارگانیسم) ۴. کارکرد متحرک (کل کار بیرونی ارگانیسم) ۵. رابطه جنسی (کارکرد دو اصل، نرینه و مادینه، در تمامی تجلیاتشان). دو کارکرد دیگر هم هست که برای آنها هیچ نامی در زبان معمولی نداریم و تنها در حالتهای عالی آگاهی پدیدار می شوند – کارکرد عالیتر عاطفی، که در حالت خودآگاهی از راه میرسد و دیگری حالت آگاهی عینی. از آنجا که ما در این حالتهای آگاهی نیستیم، نمیتوانیم این کارکردها را مطالعه یا با آنها آزمایش کنیم و تنها میتوانیم از راهی غیرمستقیم و از کسانی که به آنها دست یافتهاند یا با آنها آزمایش کردهاند، دربارهی آنها بدانیم. (ص ۲۶ و ۲۷) مطالعهی خود باید با مطالعهی چهار کارکرد اندیشیدن، احساس کردن، کارکرد غریزی، کارکرد متحرک آغاز شود. کارکردهای رابطه جنسی را تنها خیلی دیرتر میتوان مطالعه کرد، یعنی وقتی این چهار کارکرد به اندازه کافی درک شده باشند. (ص ۲۷) چهار کارکرد ـ خردورزانه، عاطفی، غریزی و متحرک ـ باید نخست در تمامی تجلیات خود دریافته شوند و دیرتر باید در خود مشاهده شوند. این گونه مشاهدهی خود یعنی مشاهده بر پایهی درست، با درکی مقدماتی حالات آگاهی و کارکردهای متفاوت، بنیا مطالعهی خود، یعنی سرآغاز روانشناسی را میسازذ. (ص ۳۰)
سخنرانی دوم؛ ما میتوانیم چهار حالت آگاهی داشته باشیم: خواب، «آگاهی حالت بیداری»، «خودآگاهی» و «آگاهی عینی»؛ اما تنها در دو حالت زندگی میکنیم: بخشی در خواب و بخشی در حالتی که گاه آگاهی بیداری نامیده میشود. در حالت نخست؛ ما با رویا دربرگرفته شدهایم. تمامی کارکردهای روانیمان بدون هیچ سمت و سوی مشخصی کار میکنند. هیچ منطق، توالی، علت و نتیجهای در رویاها نیست. (ص ۳۳) حالت دوم؛ حالتی است که اکنون در آن به سر میبریم، یعنی حالتی را که در آن کار میکنیم، سخن میگوییم و خیال میکنیم که موجوداتی آگاه هستیم. لازم است در اینجا دریابیم که حالت نخست آگاهی، یعنی خواب هنگام از راه رسیدن حالت دوم، یعنی وقتی بیداریم ناپدید نمیشود. (ص ۳۴) حالت سوم و چهارم؛ تنها به دنبال کشاکش سخت و درازمدت برایمان دسترسپذیر میشود. خودآگاهی حالتی است که فرد در آن نسبت به خود عینی میشود و آگاهی عینی حالتی است که در آن تماس با دنیای واقعی یا عینی قرار میگیرد که حسها، رویاها و حالتهای ذهنیفردی آگاهی دَرِ آن را به روی او میبندند. (ص ۳۶) کسانی که میخواهند حالت آگاهی خود را تغییر دهند به مکتب نیاز دارند. اما نخست باید به این نیاز پی ببرند. تا زمانی که گمان ببرند میتوانند به تنهایی کاری کنند، نمیتوانند هیچ سودی از مکتب برند، حتی اگر آن را پیدا کنند. مکاتب تنها برای کسانی هستی دارد که به آنها نیاز دارند و کسانی که میدانند به آنها نیاز دارند. (ص ۳۸) پس نخست روانشناسی مطالعهی تکامل شدنی مردم است و دوم روانشناسی مطالعهی خود است. (ص ۳۹) تعریف سوم روانشناسی، روانشناسی مطالعهی دروغگویی است. باید مردمی ساختگی را مطالعه کند بیآنکه شناختی از مردم واقعی داشته باشد. مطالعهی مردم در کل نشدنی است، زیرا مردم به دو بخش تقسیم شده است: یک بخش که در مواردی میتواند به تمامی واقعی باشد، و بخش دیگر که در مواردی میتواند به تمامی خیالی باشد. در سیستمی که در این کتاب مطالعه میشود، به این دو بخش جوهر و شخصیت میگویند. جوهر چیزی است که با آن به دنیا میآییم. شخصیت چیزی است که به دست آورده میشود و اکتسابی است. جوهر نمیتواند به راحتی شخصیت از دست برود، نمیتوان آن را به آسانی تغییر داد یا به آن آسیب زد. شخصیت میتواند با تغییر شرایط به کلی تغییر کند، به آسانی میتواند از دست برود یا به آسانی آسیب ببیند. (ص ۴۱ و ۴۲) معمولا جوهر باید بر شخصیت چیره باشد، آنگاه شخصیت میتواند خیلی هم سودمند باشد. اما اگر شخصیت بر جوهر چیره شود، نتایج نادرست گوناگونی تولید میکند. با رشد شتابزده و زودهنگام شخصیت، رشد جوهر میتواند به ویژه در سن و سال بسیار کمی بازایستد و در نتیجه مردان و زنانی را میبینیم که از لحاظ بیرونی بزرگ شدهاند، اما جوهرشان در سن و سال ده سال یا دوازدهسالگی باقیمانده است. (ص ۴۳) در مشاهدهی خود همیشه باید به خاطر داشت که مطالعهی خود نخستین گام در جهت تکامل است. (ص ۴۶) این سیستم مردم را به هفت مقوله تقسیم میکند: مردم شماره۱؛ کسی است که مرکز متحرک یا غریزیاش بر مراکز ذهنی و عاطفیاش چیرگی دارد، یعنی مردم فیزیکی است. مردم شماره۲؛ کسی است که مرکز عاطفیاش بر مراکز ذهنی و متحرک و غریزیاش چیرگی دارد، یعنی مردم عاطفی است. مردم شماره۳؛ کسی است که مرکز خردورزیاش بر مرکز عاطفی و متحرک و غریزیاش چیرگی دارد، یعنی مردم ذهنی است. همه به صورت مردم شمارهی ۱، ۲، ۳ به دنیا میآیند و تنها به یاری مکاتب میتوانند به مقولههای عالیتر برسند. مردم شماره۴؛ فرآوردهی فرهنگ مکتب است. مرکز جاذبهی ماندگار به معنای آن است که انگارهی تکامل برایش مهمتر از علاقههای دیگرش شده است. مردم شماره۵؛ به یگانگی و خودآگاهی رسیده است. مردم شماره۶؛ به آگاهی عینی دست یافته است. مردم شماره۷؛ هر آنچه که مردم میتواند به دست آورد، به دست آورده است. منی ماندگار و ارادهای آزاد دارد. میتواند تمامی حالات آگاهی در خودش را کنترل کند و دیگر نمیتواند چیزی را که به دست آورده از دست بدهد. (ص ۵۱ و ۵۲)
سخنرانی سوم؛ گفته میشود که در زندگی، ما دستخوش دو گونه تاثیرات هستیم. گونهی نخست از علاقهها و کششهایی ساخته میشود که خود زندگی میآفریند: علاقه به تندرستی، امنیت، ثروت، لذتها، سرگرمیها، خودبینی، غرور، شهرت و... گونهی دوم، از علاقههایی از نظم و مقیاس دیگری ساخته میشود که با انگارههایی برانگیخته میگردند که در زندگی آفریده نمیشوند، بلکه در اصل از مکاتب میآیند. این تاثیرات به شکلی مستقیم به ما نمیرسند. آنها به درون گردش زندگی پرتاب میشوند، از ذهنهای بسیار میگذرند و از راه فلسفه، دین، علم و هنر و همواره در آمیزش با تاثیرات گونهی نخست و معمولا با اندک شباهتی با آنچه در آغاز بودهاند، به ما میرسند. (ص ۶۱) اگر نتایج تولید شده با تاثیرات گونهدوم به اندازه کافی نیرومند شوند، با هم جوش میخورند و چیزی را در ما میآفرینند که به آن مرکز مغناطیسی میگویند. (ص ۶۲) مرکز مغناطیسی علائق و کششهایمان را در جهت خاصی میگرداند و کمک میکند که در آنجا نگاه داشته شوند. داشتن مرکز مغناطیسی نخستین مطالبهی مکتب است که سخنی هم از آن گفته نمی شود. بدون آن، مکتب با مردمان نادرستی پر میشد که بیدرنگ آموزهی مکتب را به بیراهه میکشیدند. داشتن یک مرکز مغناطیسی درست نهتنها به ما کمک میکند تا مکتبی را بشناسیم، بلکه از این گذشته کمک میکند تا آموزهی مکتب را که با تاثیرات گونه نخست و دوم بسیار تفاوت دارد و میتوان به آن تاثیرات گونهی سوم گفت، جذب کرد. تاثیرات گونهی سوم تنها با کلام، با راهنمایی مستقیم، توضیح و تشریح انتقالپذیر است. وقتی کسی با تاثیری از این دست رویاروی شود و بتواند آن را جذب کند، گفته میشود که در یک نقطه از خودش، یعنی در مرکز مغناطیسی از قانونِ تصادف رها میشود. از این لحظه مرکز مغناطیسی در واقع دیگر نقش خود را بازی کرده است. او را به مکتب رسانده یا در نخستین گامهایش به او کمک کرده است. از این پس، انگارهها و آموزهی مکتب جای مرکز مغناطیسی را میگیرد و به آهستگی شروع به نفوذ به بخشهای متفاوت شخصیت و با گذشت زمان به جوهر میکند. (ص ۶۳ و ۶۴)
سخنرانی چهارم؛ مراکز همه نکات مشترک زیادی باهم دارند و در عین حال، هر مرکز مشخصات ویژه خود را دارد که باید همیشه به یاد داشت. یکی از مهمترین اصولی که باید در مورد مراکز دریابیم، تفاوت آنها در شتابشان است، یعنی تفاوت آنها در شتاب کارکردهایشان. کُندترین مرکز، مرکز خردورزی است. پس از آن مرکز متحرک و غریزی است که کمابیش شتاب همانندی دارند. پرشتابترین مرکز، مرکز عاطفی است. (ص ۷۰) اکنون باید بکوشیم یکی دیگر از مشخصات مراکز را دریابیم. چنین انگاشته میشود که هر مرکزی به دو بخش مثبت و منفی تقسیم شده است. تمام کار مرکز خردورزی به دو بخش تایید و منفی، بله و نه تقسیم میشود. در هر لحظه از اندیشهورزی، یا یکی بر دیگری سنگینی دارد و یا به لحظهای میرسند که هر دو یک وزن دارند و دودلی و بلاتکلیفی به بار میآورند. در کار مرکز غریزی هم، تقسیمبندی روشن است و هر دو بخش مثبت و منفی، خوشایند یا ناخوشایند، برای سمتیابی و سودمندی درست در زندگی ضروریاند. (ص ۷۴) در کار مرکز عاطفی، ما هیچ عاطفهی مثبتی نمیتوانیم داشته باشیم. در عین حال و درواقع، هیچ عاطفهی منفی هم نداریم که با خیالپردازی و شناسایی همراه نباشد. بیتردید نمیتوان انکار کرد که گذشته از بسیاری از رنجهای گوناگونِ فیزیکی که به مرکز غریزی تعلق دارد، ما رنجهای ذهنی گوناگون بسیاری داریم که به مرکز عاطفی تعلق دارد. (ص ۷۶)
سخنرانی پنجم؛ در مورد مطالعهی رشد و تکامل شدنی مردن نکتهی مهمی وجود دارد. دو سو در مردم است که باید رشد و تکامل یابد، یعنی دو مسیر امکان رشد وجود دارد که باید همزمان پیش برده شوند. که در مسیر امکان رشد، دانش و شناخت (معرفت) و وجود است. انگاهی وجود با انگارهی دانش و شناخت تفاوت بسیار دارد. (ص ۸۶) اگر رشد دانش و شناخت از رشد وجود پیشی بگیرد یا وجود گوی سبقت را ببرد، نتیجه همواره رشدی یکسویه است و رشد یکسویه زیاد نمیتواند پیش برود. بدون هیچ تردیدی به گونهای ناسازگاری درونی در سرشتی جدی میرسد و همانجا از رشد باز میایستد. معمولا در زندگی تنها با یک گونهی آن رویاروی میشویم و آن وقتی است که دانش و شناخت گوی سبقت را از وچود میبرد. نتیجه به شکل تعصب کشانده شدهی برخی از انگارهها و ناشدنی بودن رشد بیشتر دانش و شناخت برآمده از آن به دلیل از دست رفتن درک است. (ص ۸۸) از دیدگاه این سیستمی که مطالعه میکنیم، درک یعنی اگر کسی را بفهمید، با او همرأی هستید، اگر با او همرأی نباشید، او را نمیفهمید. (ص ۸۹) کسانی که یکدیگر را میفهمند، نهتنها باید دانش و شناخت همسانی داشته باشند، بلکه از این گذشته باید وجود همسانی داشته باشند. تنها در این صورت است که دوجانبیشدنی است. انگارهی نادرستی که همه دارند یا به ویژه به زمانهی ما تعلق دارد این است که دریافتن و درک میتواند متفاوت باشد، و مردمان میتوانند یعنی حق دارند که یک چیز را به شکل متفاوتی دریابند و بفهمند. این انگاره از دیدگاه سیستم بهکلی نادرست است. دریافتن نمیتواند متفاوت باشد. تنها یک درک و دریافت میتواند وجود داشته باشد، بقیه درک نکردن و درنیافتن یا دریافتِ ناکامل است. (ص ۹۰) باید به یاد داشته باشیم که درک ما، درست مانند آگاهیمان، همیشه در یک سطح نیست. همیشه بالا و پایین میشود. معنایش این است که در لحظهای بیشتر میفهمیم و در لحظهای کمتر. اگر به این تفاوتهای درک و دریافتن در خود توجه کنیم، میتوانیم دریابیم که نخست این امکان وجود دارد که سطوح عالیتر دریافتن را در خود جای دهیم و دوم از آنها هم بگذریم. (ص ۹۳) اما مطالعهی نظری کافی نیست. باید روی وجود خود کار کنید و روی تغییر وجود خود. (ص ۹۴)
سخنرانی ۵شنبه ۲۳ سپتامبر ۱۹۳۷؛ بارها و به شکلهای مختلف برایتان توضیح دادم که هیچکس نمیتواند به تنهایی و بدون مکتب کار کند. گروهی که تصمیم میگیرند به تنهایی با خودشان کار کنند به جایی نمیرسند، زیرا نمیدانند به کجا بروند و چه کار کنند. پرسشهایی که پدید میآید این است: مکتب چیست؟ آیا سازمان ما یک مکتب است؟ مکتب از چه چیز ساخته میشود؟ مکتبی که من (آسپنسکی) دربارهی آن سخن میگویم نباید تنها دانش و شناخت در اختیار بگذارد، بلکه باید کمک کند تا وجود تغییر کند، بدون آن تنها یک مدرسهی معمولی است. دانش و شناخت (معرفت) ضروری و ناگریز است؛ اما دانش و شناخت تنها میتواند از کسانی به ما برسد که همین راه را در گذشته پیمودهاند. بنابراین کسی که کار را رهبری میکند باید از مکتب آمده باشد؛ یعنی باید با مکتب پیوند داشته باشد، یا دست کم باید در گذشته رهنمودها را از مکتب گرفته باشد. رئیسی که خودش خودش را به ریاست گروه منتسب کرده باشد یا برگزیده شده باشد نمیتواند مکتب را به جایی راهنمایی کند. دیگر آنکه مکاتب به درجاتی تقسیم میشوند. مکاتبی است که مردمان شماره ۳،۲،۱ یاد میگیرند که چگونه مردم شماره۴ شوند و به آن دانش و شناختی رسند که به آنها در این تغییر کمک کند. درجهی بعدی مکاتبی است که مردمان شمارهی ۴ یاد میگیرند چگونه شمارهی ۵ شوند. نیازی از سخن گفتن دربارهی درجات بعدی نیست، چرا که فاصلهی زیادی با ما دارند. (ص ۱۰۲)
ملاحظات انتقادی
نام کتاب-روانشناسیِ تکاملِ شدنیِ مردم (انسان) - ناملموس، بلند و مبهم است. به طوری که هنگام روخوانی هم خواننده را دچار مشکل میکند.
به کار بردن واژه «مردم» -با این شرح که مردم واژهی فارسی انسان و آدم از ریشهی مَرتَه به معنای مُردنی است و جمع آن مردمان میشود. به دو دلیل کاربرد آن به جای انسان و آدم امتیاز دارد، اول آنکه خالی از معنای ضمنی مردانه است و دوم با این آموزه که مردم (انسان) را بنا به آموزهای کهن –یک لشکر- میگیرد، یعنی خالی از یگانگی و یک من واحد ماندگار همنوایی و همسازی بیشتری دارد- در طول خواندن کتاب، خواننده را دچار ابهام میکند، چون مردم با معنای انسان در کتاب آورده شده است. و در هرجایی که مردم نوشته شده است، (انسان) هم آورده شده. درصورتی که کتاب برای مفهوم مردم (جمع) است نه انسان (فرد).
با وجودی که کلمه مردم جمع است، در برخی موارد، فعلها برای مردم مفرد به کار برده شده است. (ص۱۶) «برای آنکه مردم موجود متفاوتی شود»، (ص ۷۸) «مردم باید رنج خود را فدا کند»
کیفیت حروفنگاری این اثر نامطلوب، اما کیفیت صفحهآرایی، چاپ و کاغذ مطلوب ارزیابی میشود.
در این کتاب عدم دقّت در علائم ویرایشی و اغلاط نگارشی زیاد به چشم میخورد. در تعدادی از صفحات اشتباهات نگارشی باید اصلاح شود؛ از جمله: (ص۱۱) «روانشناسانِ»، (ص۱۲) «روانشناسانِ»، (ص۱۲) « انگیسیِ واژه فیلوکولیا در متن آورده شده»، (ص۲۱) «درک و دریافت»، (ص۲۳) «قانونمند»، (ص۳۰) «سودمندی»، (ص۳۱) «درنمییابند»، (ص ۵۸) «یکیبودن»، (ص ۷۲) «توضیحناپذیر»، (ص ۷۴ و ۷۵) «سودمندی»، (ص ۷۷) «سودمندی»، (ص ۸۵) «رشد، دانش و شناخت»، (ص ۸۸) «یاد»، (ص ۹۴) «میفهمید».
بیشترین اشکال در عدم رعایت فاصله استاندارد بین کلمات و سرهمنویسی و جدا نویسی کلمات است. به طور نمونه سربرگ از: (ص ۱۱، ۳۳، ۴۴، ۵۹، ۶۱، ۷۷، ۱۰۲، ۱۰۵) «دربارهی»، (ص۱۲) «گرایشهای»، (ص۱۲) «میکرده»، (ص۱۲) «شناخت، ادب، زیباییشناسی»، (ص۱۲) «دربرگیرندهی»، (ص۲۰) «گیومه من در دو سطر نادرست است»، (ص۳۳) «دربرگرفته» «میکنند» «درک و دریافت»، (ص ۳۴) «نمیگذارند» «میکنیم»، (ص ۳۸) «آنها»، (ص ۶۲) «گرد میآیند» «میکشد»، (ص ۷۷) «زندگیشان»، (ص ۹۲) «نیاز»، (ص ۹۴) «یکسان».
آسپنسکی، اصطلاح «روانشناسیِ ناخودآگاه» یا «زیر خودآگاه» یا «ذهن زیرخودآگاه» را اصطلاحی نادرست میداند که هیچ معنایی ندارد و به هیچ واقعیت مسلمی نیز اشاره نمیکند. (ص ۳۴) این در صورتی است که براساس دیدگاه روانکاوی، یکی از پایههای اصلی روانشناسی بخش ناهشیار است. شاید بزرگترین خدمت فروید، مفاهیم ناهشیار و سطوح هوشیاری او باشد که برای شناختن رفتار و مشکلات شخصیت اهمیت دارند. ناهشیار تمام تجربیات، خاطرات و مواد سرکوب شده را ذخیره میکند. نیازها و انگیزههایی که دست یافتنی نیستند – یعنی خارج از آگاهیاند ـ از قلمرو کنترل هشیار خارج هستند. هدف درمان روانکاوی، هشیار کردن انگیزههای ناهشیار است، و فقط پس از آن فرد میتواند تصمیمگیری آگاهانه کند. (کتاب نظریه و کاربست مشاوره و رواندرمانی. ص ۸۶)
آسپنسکی در جایی اظهار میدارد که از دیدگاه روانشناسی دروغگویی به این معناست که دربارهی چیزها، با وجودی که هیچ شناختی از آنها نداریم و حتی نمیتوانیم به شناخت آنها برسیم، به صورتی سخن بگوییم که انگار آنها را میشناسیم و میتوانیم بشناسیم. (ص ۴۶) . در حالی که باید به این حقیقت توجه داشته باشیم که هر یک از علوم نقشی در شناخت تنها بخشی از واقعیتها دارند، همچنان که روانشناسی، علمی است که به بحث در زمینه ادراک حسی و کشف قوانین ادراکی و مکانیزمهای آن میپردازد. بنابراین اگر تمام سوالهایی را که در زمینه ارزش شناخت انسان است، کنار بگذاریم و خود را در چگونگی ادراک و شناخت برخی پدیدههای جهان هستی و قوانین حاکم بر آنها محدود سازیم، ادراک حسی، به عنوان مرحلهای از این شناخت، میتواند بهدرستی - و نه بهدروغ- موضوع بحث روانشناسی امروز بهشمار آید (کتاب روانشناسی احساس و ادراک. ص ۲۲)
آسپنسکی در جایی دیگر میگوید: «عواطف منفی به معنای تمامی عواطف خشونتآمیز یا اندوهبار، دلسوزی برای خود، خشم، ظن و تردید، ترس، آزردگی، بیحوصلگی و بیاعتمادی، حسادت و این و آن است. معمولا این ابراز منفی را طبیعی یا حتی لازم میپنداریم. اغلب آن را «صمیمیت و صداقت» مینامیم. تردیدی نیست که این کار هیچ ربطی به صمیمیت و راستگویی ندارد، خیلی ساده نشانهی ناتوانی ماست، نشانهی خلقوخوی بد و بیظرفیتی در نگاه داشتن نالههایمان برای خودمان است». (ص ۴۷). در زمینه این اظهارنظر باید گفت که از دیدگاه کاملا روانشناختی، احساس را میتوان به عنوان پدیدهای اصلی و اولیه، تنها در ارتباط با یک راه عصبی مرکزرسان در نظر گرفت. بدین ترتیب، به تعداد راههای عصبی، احساسهای متفاوت وجود خواهد داشت. در عین حال، مفهوم ادرک، دارای ابعاد و معانی وسیعی است. هنگامی که از ادراک سخن میگوییم باید توجه داشته باشیم که انسان تحت تاثیر فقط یک محرک قرار نمیگیرد، بلکه مجموعهای از تحریکات مربوط به دریافت کنندههای حسی مکانی و زمانی و تعامل آنها در موقعیتی خاص، پدیدهای را در ذهن او شکل میدهند. بدین ترتیب، ذهن به کمک دادههای موجود و توان بالقوه خود، اطلاعات را بستهبندی میکند و برای آنها ارجحیت و اهمیتی خاص قائل میشود. بدین ترتیب هر ادراکی براساس انتظارات و پیشداوریهای ادراکی که ممکن است به خطا منجر گردد صورت میپذیرد. بنابراین ادراک را نمیتوان فقط به عنوان پاسخی کاملا مشخص، منتج از محرکی خاص در نظر گرفت، زیرا فرد ادراک کننده تنها استنتاج ذهنی نمیکند و با توجهی خاص و فعالیتی کلی تصمیم میگیرد. در این تصمیمگیری، فرآیندهای شناختی از قبیل حافظه و تفکر نقش تعیینکنندهای دارند. (کتاب روانشناسی احساس و ادرک. ص ۲۴، ۲۵ ،۲۶) بدین ترتیب اینکه عواطف منفی به طور منفی ابراز شوند، بخش طبیعی یک انسان است. و انسان امروزی تحت آموزشهای مهارتهای زندگی میتواند مدیریت احساسات را بیاموزد و آن را به کار بگیرد.
آسپنسکی در سخنرانی چهارم خود گفته است که در کار مرکز غریزی، تقسیمبندی روشن است و هر دو بخش مثبت یا منفی، خوشایند یا ناخوشایند، برای سمتیابی و سودمندی درست در زندگی ضروریاند. (ص ۷۴). دربارهی این مبحث حتی در پاورقی هم به دشوار بودن مطلب اشاره شده است: درمورد مرکز فیزیکی بهتر است از واژههای درد و لذت، یعنی آنچه بهراستی هست سخن گفته شود و خوشایند و ناخوشایند برای مرکز عاطفی نگاه داشته شود تا به قول نگارندهی این زبان تازه دچار آشفتگی زبانها نشود. در واقع خوشایند و ناخوشایند از حسهای لذت و درد سرچشمه میگیرند. از این گذشته چون حسهای لذتبخش و دردناک به یک اندازه برای پایندگی (بقا) تعیین کنندهاند، تقسیم آنها به منفی و مثبت میتواند گمراه کننده باشد و در نهایت کمکی فراتر رفتن از دوگانهاندیشی سنگوارهای نمیکند. (ص ۷۴پاورقی)
او باز در همین سخنرانی چهارم گفته است که بخش بزرگی از عواطف منفی ساختگیاند، آنها به مرکز عاطفی به معنای واقعی تعلق ندارد و بر پایهی عواطف غریزی استوارند که هیچ ربطی به آنها ندارد، اما از راه خیالپردازی و شناسایی انتقال مییابند. این معنای واقعی نظریه جیمز و لانژ است که زمانی بسیار شناخته شده بود. آنها تاکید داشتند که تمامی عواطف به واقع حسهای تغییر در اندامها و بافتهای درونیاند، تغییراتی که پیش از حسها روی میدهند و دلیل اصلی حسها هستند. (ص ۷۵) . در اینجا نیز با یکی دیگر از نکتههای بسیار پریشانیآفرین یعنی کاربرد غیردقیق حس و احساس روبرو میشویم. حس فرآیندی است که شامل پنج حس طبیعی ما میشود در حالی که احساس امری درونی یا درونزاد است و به فرایندی همزمان وابسته به حس و تعقل بازمیگردد. ما بو را حس میکنیم، اما شادی را احساس میکنیم. (ص ۷۵پاورقی)
در سخنرانی چهارم به طرح این سوال پرداخته شده که، اگر عواطف منفی ساختگی، غیرطبیعی و بیفایدهاند، پس سرچشمة آنها چیست؟ از آنجا که ما از سرچشمة مردم بیخبریم، نمیتوانیم دربارة این پرسش سخن گوییم و تنها در رابطه با خود و زندگیمان میتوانیم از عواطف منفی و سرچشمهشان سخن گوییم. (ص ۷۹) پاسخ این پرسش دشوار است. دلیل دشواریافتن پاسخ به این به خلطکردن عواطف با حسها بازمیگردد وگرنه همانطور که در پاراگراف قبل به آن اشاره شد، لذت و درد به یک اندازه برای پایندگی و بقا اهمیت دارند. مزة بد ما را از خوردن آن خوراکی بازمیدارد و بوی بد ما را از محل سرچشمة آن. (ص ۷۹)
یکی از ملاحظات انتقادی مهم در مورد این کتاب این است که علیرغم این که نویسنده بهطور مکرر و در سراسر کتاب از واژة «مکتب» نام میبرد اما تنها در پایان کتاب است که به تعریف آن میپردازد و از ماهیت آن سخن میگوید. البته این موضوع میتواند ناشی از نوع چیدمان سخنرانیها نیز باشد اما در هر حال ارائة تعریف از یک کلیدواژه در آغاز هر بحثِ وابسته به آن از ضروریات یک نوشتة علمی است.
در کتاب آمده که، با مطالعه این کتاب اطلاعات فراوانی در خصوص روانشناسی از دیدگاه تکاملی- اصول، قوانین و واقعیتهای مسلم درباره تکامل شدنِ انسان- کسب میکنیم. (ص ۱۴) در حالی که بهنظر میرسد که این کتاب هرچند از دیدگاه تکاملی برای دانشآموختگان فلسفه مناسب است اما از مباحث رایج روانشناسی، فاصله بسیار دارد.