نوع مقاله : مقاله پژوهشی

نویسندگان

کلیدواژه‌ها

مقدمه

کتاب حاضر دربرگیرنده­ی ده سخنرانی آسپنسکی؛ از نامدارترین شاگردان عارف، فیلسوف و موسیقی‌دان قفقازی گورجیف (ح ۱۸۷۰ـ۱۹۴۹) است. در این کتاب آسپنسکی نشان می­دهد که چگونه هرکس باید هم­زمان روی دانش و شناخت و وجود خودش کار کند تا به یگانگی درونی برسد و روشن می­کند که چرا تکامل روانی تنها به کار و کوشش سخت و پیگیر خودش وابسته است. این نوشتار به طورخلاصه به معرفی نویسنده کتاب و مترجم آن و سپس به توصیف و نقد محتوایی و صوری اثر پرداخته است.

 

درباره­ی نویسنده کتاب

پیوتر دمیانوویچ آسپنسکی (۱۹۴۷-۱۸۷۸)؛ ریاضیدان و فیلسوف رمزگرای روسی و از شارحان آموزه­ی آغازین گئورگ ایوانویچ گورجیف است که نخستین­بار در ۱۹۱۵ با او در مسکو ملاقات می­کند و ده سال به مطالعه­ی این آموزه به شکلی مستقیم زیر نظر خود گورجیف می­پردازد و سپس از گورجیف جدا می­شود و به تنهایی در لندن به آموزش همین آموزه می­پردازد. کتاب در جستجوی معجزه‌آسا بازگویی چیزهایی است که او در آن سال‌ها از گورجیف آموخت. کتاب روان­شناسی تکامل شدنی مردم، همراه با کتاب دیگرش در جستجوی معجزه آسا اندکی پس از مرگش در ۱۹۴۷ به چاپ می­رسد. از دیگر آثار وی از ارغنون سوم: سومین قانون اندیشه، کلیدی برای چیستان­های دنیا؛ الگوی تازه‌ای از عالم، اصول روش روان­شناسانِ برای کاربرد آن در پرسش­های علوم، دین و هنر؛ گفتگوهایی با یک شیطان؛ زندگی غریب ایوان اوسکین؛  راه چهارم: سخنرانی­ها و پرسش و پاسخ­هایی بر شالوده آموزش گورجیف؛ نامه‌هایی از روسیه ۱۹۱۹؛ وژدان (وجدان) جستجوی راستی‌و درستی؛ گزارش بعدی: گزیده‌هایی از ملاقات­های ۱۹۲۸-۱۹۴۵ ؛ نمادگرایی تارو؛ روانشناسی تکامل ممکن مردم و کیهان‌شناسی تکامل ممکن مردم می‌توان نام برد.

 

درباره مترجم کتاب

رؤیا منجم متولد سال 1334 خورشیدی در تهران است. وی پس از تحصیلات ابتدایی و متوسطه به انگلستان رفت تا رشته پزشکی بخواند، ولی این رشته را ناتمام رها کرده به ایران بازگشت. در ایران برای تحصیل در رشته آناتومی به دانشگاه رفت، آن‌گاه به فراگیری شیوه‌های طب سوزنی روی آورد. و در این رشته پیشرفت کرد. دکتر رؤیا منجم، همچنان در حوزه تخصصی خود پرکار و در ترجمه کتاب‌های جدید فعال است.

منجم چه در زمان دانشجویی و چه پس از آن کتاب‌های متعددی را به فارسی برگردانده که اسامی برخی از آنها به این شرح است: کارکرد مغز (لوریا)؛ ذهن و اجتماع (ویگوتسکی)؛ بیماری، پیام زندگی (مقالاتی در باره بیماری ام. اس از دکتر برنیس ایگل)؛ عشق معجزه پزشکی؛ جاده‌های کم گذر (اسکات تک)؛ بازگشت به خانه (جان گرت‌شا)؛ آنک انسان (نیچه)؛ اسطوره، رؤیا، راز (میرچا الیاده)؛ دین ایران باستان (دوش گیمن)؛ پیام سلستین (جیمس ردفیلد)؛ زایش تراژدی (نیچه)؛ قضیه واگنر؛ بیماری به سوی مرگ (کی یرکه گور)؛ انسان مصلوب شده؛ خواست و اراده معطوف به قدرت (نیچه)؛ نیرویت را در سختی‌ها بیاب (دیوید ویسکات)؛ دوازده گام (ترنس گورسکی)؛ هاله‌بینی (جودیت کالینز)؛ بازی با ناخود‌آگاه یا کتاب رویین؛ عطر (پاتریک زوسکیند)؛ در جست وجوی معجزه‌آسا (پیتر دمیانوویج اوسینسکی)؛ زبان خداوند (فرانسیس کالینز)؛ راز (راندا برن)؛ دختر مولانا (موریل مافروی)؛ قصه‌های بلزیاب برای نوه‌اش: نقد عینی و بی‌طرفانه زندگی مردم (گیورگی ایوانوویچ گرجیف)؛ گفت‌وگوها (جولیان آسانژ)؛ فردریش نیچه: جنگجوی آزادی (مارگارت اینگرام دریس)؛ بیماری به سوی مرگ: شرح روان‌شناسانه مسیحی برای پارسایی و دین (سورن ایوکی یرکه گو)؛ زن بودن، مادر بودن (به زبان انگلیسی).

درباره کتاب

کتاب حاضر در سال ۱۳۹۵ در قطع رقعی، لیتوگرافی کوثر و در انتشارات علمی‌ِ چاپ رامین صحافی شده است.

کتاب حاضر شامل ۶ سخنرانی و دو نوشته برای خواننده کتاب و برای آشنایی است. فهرست فصول کتاب به ترتیب عبارتند از:

نوشته­ای به خواننده کتاب

نوشته­ای برای آشنایی

سخنرانی اول

سخنرانی دوم

سخنرانی سوم

سخنرانی چهارم

سخنرانی پنجم

سخنرانی ۵شنبه ۲۳سپتامبر۱۹۳۷

 

آسپنسکی در ابتدای توضیحش به خواننده، اشاره می­کند که چرا فهرست کتاب به صورت پنج سخنرانی طراحی شده است. در این سخنرانی­ها شرح داده شده است که پس از نوشتن کتاب­هایش در سال­های ۱۹۱۰­-۱۹۱۲، چه چیزهایی کشف کرده و سمت­و­سوی کارش چه بوده است؛ او به طور کلی انگاره­ای جامع از آنچه که مطالعه کرده و انجام داده است را در این کتاب به خواننده شرح می­دهد. (ص ۹)

سخنرانی اول؛ باید دریابیم که ما هیچ چیز درباره­ی سرآغاز مردم (انسان) نمی­دانیم و هیچ شواهدی از تکامل فیزیکی یا ذهنی او نداریم. (ص۱۴) انگاره­ی بنیادین ما این است که مردم (انسان) به صورتی که او را می­شناسیم یک موجود کامل شده نیست، و طبیعت او را تنها تا جای معینی تکامل می­بخشد و سپس او را رها می­کند تا با تلاش­ها و تدابیر خودش تکامل بیشتری یابد یا به همان صورتی که به دنیا آمده زندگی کند و از دنیا برود و یا تحلیل رود و گنجایش تکامل را از دست بدهد. تجربه و مشاهده نشان می­دهد که این تکامل تنها در شرایطی معین، با تلاش­هایی خاص از سوی خود مردم (انسان) شدنی است، و با کمک کسانی که کار همانندی را پیش­تر از او آغاز کرده­اند و دیگر به درجه­ای از تکامل یا دست کم به دانش و شناخت روش­های آن دست یافته­اند. (ص۱۵) تکامل مردم (انسان) به دریافتش از آنچه ممکن است به دست آورد و از آنچه که برای این منظور باید از دست بدهد وابسته است. (ص۱۶) تغییر با توانمندی­ها و گنجایش­هایی که ما به خودمان نسبت می­دهیم- اما در واقع آن­ها را نداریم-­ آغاز می­شود. و درک آن به این معناست که تنها خودمان می­توانیم بدانیم آیا در لحظه آگاهی­مان هستی دارد یا نه. یعنی حضور یا نبود آگاهی را نمی­توان با مشاهده­ی کردارهای بیرونی ثابت کرد. (ص۲۱) باید اکنون دریابیم که روان­شناسی به راستی به معنای مطالعه­ی خود است. باید خود را به همان سان مطالعه کرد که هر ماشین تازه و پیچیده را. باید بخش­های این ماشین را شناخت؛ کارکرد اصلی آن و شرایط کار درست، دلایل کار نادرست و خیلی چیزهای دیگری را که توصیف آن­ها بدون به کار بردن زبانی خاص دشوار است؛ زبانی که شناخت آن برای مطالعه­ی این ماشین لازم و ضروری است. ماشین انسان هفت کارکرد متفاوت دارد: ۱. اندیشیدن (یا هوش و خرد) ۲. احساس کردن (یا عواطف) ۳. کار کردن غریزی (کل کار درونی ارگانیسم) ۴. کارکرد متحرک (کل کار بیرونی ارگانیسم) ۵. رابطه جنسی (کارکرد دو اصل، نرینه و مادینه، در تمامی تجلیات­شان). دو کارکرد دیگر هم هست که برای آن­ها هیچ نامی در زبان معمولی نداریم و تنها در حالت­های عالی آگاهی پدیدار می ­شوند – کارکرد عالی­تر عاطفی، که در حالت خودآگاهی از راه می­رسد و دیگری حالت آگاهی عینی. از آنجا که ما در این حالت­های آگاهی نیستیم، نمی­توانیم این کارکرد­ها را مطالعه یا با آن­ها آزمایش کنیم و تنها می­توانیم از راهی غیرمستقیم و از کسانی که به آن­ها دست یافته­اند یا با آن­ها آزمایش کرده­اند، درباره­ی آن­ها بدانیم. (ص ۲۶ و ۲۷) مطالعه­ی خود باید با مطالعه­ی چهار کارکرد اندیشیدن، احساس کردن، کارکرد غریزی، کارکرد متحرک آغاز شود. کارکردهای رابطه جنسی را تنها خیلی دیرتر می­توان مطالعه کرد، یعنی وقتی این چهار کارکرد به اندازه کافی درک شده باشند. (ص ۲۷) چهار کارکرد ـ خردورزانه، عاطفی، غریزی و متحرک ـ باید نخست در تمامی تجلیات خود دریافته شوند و دیرتر باید در خود مشاهده شوند. این گونه مشاهده­ی خود یعنی مشاهده بر پایه­ی درست، با درکی مقدماتی حالات آگاهی و کارکردهای متفاوت، بنیا مطالعه­ی خود، یعنی سرآغاز روان­شناسی را می­سازذ. (ص ۳۰)

سخنرانی دوم؛ ما می­توانیم چهار حالت آگاهی داشته باشیم: خواب، «آگاهی حالت بیداری»، «خودآگاهی» و «آگاهی عینی»؛ اما تنها در دو حالت زندگی می­کنیم: بخشی در خواب و بخشی در حالتی که گاه آگاهی بیداری نامیده می­شود. در حالت نخست؛ ما با رویا دربرگرفته شده­ایم. تمامی کارکردهای روانی­مان بدون هیچ سمت و سوی مشخصی کار می­کنند. هیچ منطق، توالی، علت و نتیجه­ای در رویاها نیست. (ص ۳۳) حالت دوم؛ حالتی است که اکنون در آن به سر می­بریم، یعنی حالتی را که در آن کار می­کنیم، سخن می­گوییم و خیال می­کنیم که موجوداتی آگاه هستیم. لازم است در اینجا دریابیم که حالت نخست آگاهی، یعنی خواب هنگام از راه رسیدن حالت دوم، یعنی وقتی بیداریم ناپدید نمی­شود. (ص ۳۴) حالت سوم و چهارم؛ تنها به دنبال کشاکش سخت و درازمدت برایمان دسترس­پذیر می­شود. خودآگاهی حالتی است که فرد در آن نسبت به خود عینی می­شود و آگاهی عینی حالتی است که در آن تماس با دنیای واقعی یا عینی قرار می­گیرد که حس­ها، رویاها و حالت­های ذهنی­فردی آگاهی دَرِ آن را به روی او می­بندند. (ص ۳۶) کسانی که می­خواهند حالت آگاهی خود را تغییر دهند به مکتب نیاز دارند. اما نخست باید به این نیاز پی ببرند. تا زمانی که گمان ببرند می­توانند به تنهایی کاری کنند، نمی­توانند هیچ سودی از مکتب برند، حتی اگر آن را پیدا کنند. مکاتب تنها برای کسانی هستی دارد که به آن­ها نیاز دارند و کسانی که می­دانند به آن­ها نیاز دارند. (ص ۳۸) پس نخست روان­شناسی مطالعه­ی تکامل شدنی مردم است و دوم روان­شناسی مطالعه­ی خود است. (ص ۳۹) تعریف سوم روان­شناسی، روان­شناسی مطالعه­ی دروغ­گویی است. باید مردمی ساختگی را مطالعه کند بی­آنکه شناختی از مردم واقعی داشته باشد. مطالعه­ی مردم در کل نشدنی است، زیرا مردم به دو بخش تقسیم شده است: یک بخش که در مواردی می­تواند به تمامی واقعی باشد، و بخش دیگر که در مواردی می­تواند به تمامی خیالی باشد. در سیستمی که در این کتاب مطالعه می­شود، به این دو بخش جوهر و شخصیت می­گویند. جوهر چیزی است که با آن به دنیا می­آییم. شخصیت چیزی است که به دست آورده می­شود و اکتسابی است. جوهر نمی­تواند به راحتی شخصیت از دست برود، نمی­توان آن را به آسانی تغییر داد یا به آن آسیب زد. شخصیت می­تواند با تغییر شرایط به کلی تغییر کند، به آسانی می­تواند از دست برود یا به آسانی آسیب ببیند. (ص ۴۱ و ۴۲) معمولا جوهر باید بر شخصیت چیره باشد، آن­گاه شخصیت می­تواند خیلی هم سودمند باشد. اما اگر شخصیت بر جوهر چیره شود، نتایج نادرست گوناگونی تولید می­کند. با رشد شتاب­زده و زودهنگام شخصیت، رشد جوهر می­تواند به ویژه در سن و سال بسیار کمی بازایستد و در نتیجه مردان و زنانی را می­بینیم که از لحاظ بیرونی بزرگ شده­اند، اما جوهرشان در سن و سال ده سال یا دوازده­سالگی باقی­مانده است. (ص ۴۳) در مشاهده­ی خود همیشه باید به خاطر داشت که مطالعه­ی خود نخستین گام در جهت تکامل است. (ص ۴۶) این سیستم مردم را به هفت مقوله تقسیم می­کند: مردم شماره۱؛ کسی است که مرکز متحرک یا غریزی­اش بر مراکز ذهنی و عاطفی­اش چیرگی دارد، یعنی مردم فیزیکی است. مردم شماره۲؛ کسی است که مرکز عاطفی­اش بر مراکز ذهنی و متحرک و غریزی­اش چیرگی دارد، یعنی مردم عاطفی است. مردم شماره۳؛ کسی است که مرکز خردورزی­اش بر مرکز عاطفی و متحرک و غریزی­اش چیرگی دارد، یعنی مردم ذهنی است. همه به صورت مردم شماره­ی ۱، ۲، ۳ به دنیا می­آیند و تنها به یاری مکاتب می­توانند به مقوله­های عالی­تر برسند. مردم شماره۴؛ فرآورده­ی فرهنگ مکتب است. مرکز جاذبه­ی ماندگار به معنای آن است که انگاره­ی تکامل برایش مهم­تر از علاقه­های دیگرش شده است. مردم شماره۵؛ به یگانگی و خودآگاهی رسیده است. مردم شماره۶؛ به آگاهی عینی دست یافته است. مردم شماره۷؛ هر آنچه که مردم می­تواند به دست آورد، به دست آورده است. منی ماندگار و اراده­ای آزاد دارد. می­تواند تمامی حالات آگاهی در خودش را کنترل کند و دیگر نمی­تواند چیزی را که به دست آورده از دست بدهد. (ص ۵۱ و ۵۲)

سخنرانی سوم؛ گفته می­شود که در زندگی، ما دست­خوش دو گونه تاثیرات هستیم. گونه­ی نخست از علاقه­ها و کشش­هایی ساخته می­شود که خود زندگی می­آفریند: علاقه به تندرستی، امنیت، ثروت، لذت­ها، سرگرمی­ها، خودبینی، غرور، شهرت و... گونه­ی دوم، از علاقه­هایی از نظم و مقیاس دیگری ساخته می­شود که با انگاره­هایی برانگیخته می­گردند که در زندگی آفریده نمی­شوند، بلکه در اصل از مکاتب می­آیند. این تاثیرات به شکلی مستقیم به ما نمی­رسند. آن­ها به درون گردش زندگی پرتاب می­شوند، از ذهن­های بسیار می­گذرند و از راه فلسفه، دین، علم و هنر و همواره در آمیزش با تاثیرات گونه­ی نخست و معمولا با اندک شباهتی با آنچه در آغاز بوده­اند، به ما می­رسند. (ص ۶۱) اگر نتایج تولید شده با تاثیرات گونه­دوم به اندازه کافی نیرومند شوند، با هم جوش می­خورند و چیزی را در ما می­آفرینند که به آن مرکز مغناطیسی می­گویند. (ص ۶۲) مرکز مغناطیسی علائق و کشش­هایمان را در جهت خاصی می­گرداند و کمک می­کند که در آن­جا نگاه داشته شوند. داشتن مرکز مغناطیسی نخستین مطالبه­ی مکتب است که سخنی هم از آن گفته نمی ­شود. بدون آن، مکتب با مردمان نادرستی پر می­شد که بی­درنگ آموزه­ی مکتب را به بیراهه می­کشیدند. داشتن یک مرکز مغناطیسی درست نه­تنها به ما کمک می­کند تا مکتبی را بشناسیم، بلکه از این گذشته کمک می­کند تا آموزه­ی مکتب را که با تاثیرات گونه نخست و دوم بسیار تفاوت دارد و می­توان به آن تاثیرات گونه­ی سوم گفت، جذب کرد. تاثیرات گونه­ی سوم تنها با کلام، با راهنمایی مستقیم، توضیح و تشریح انتقال­پذیر است. وقتی کسی با تاثیری از این دست رویاروی شود و بتواند آن را جذب کند، گفته می­شود که در یک نقطه از خودش، یعنی در مرکز مغناطیسی از قانونِ تصادف رها می­شود. از این لحظه مرکز مغناطیسی در واقع دیگر نقش خود را بازی کرده است. او را به مکتب رسانده یا در نخستین گام­هایش به او کمک کرده است. از این پس، انگاره­ها و آموزه­ی مکتب جای مرکز مغناطیسی را می­گیرد و به آهستگی شروع به نفوذ به بخش­های متفاوت شخصیت و با گذشت زمان به جوهر می­کند. (ص ۶۳ و ۶۴)

 

سخنرانی چهارم؛ مراکز همه نکات مشترک زیادی باهم دارند و در عین حال، هر مرکز مشخصات ویژه خود را دارد که باید همیشه به یاد داشت. یکی از مهم­ترین اصولی که باید در مورد مراکز دریابیم، تفاوت آن­ها در شتاب­شان است، یعنی تفاوت آن­ها در شتاب کارکردهایشان. کُندترین مرکز، مرکز خردورزی است. پس از آن مرکز متحرک و غریزی است که کمابیش شتاب همانندی دارند. پرشتاب­ترین مرکز، مرکز عاطفی است. (ص ۷۰) اکنون باید بکوشیم یکی دیگر از مشخصات مراکز را دریابیم. چنین انگاشته می­شود که هر مرکزی به دو بخش مثبت و منفی تقسیم شده است. تمام کار مرکز خردورزی به دو بخش تایید و منفی، بله و نه تقسیم می­شود. در هر لحظه از اندیشه­ورزی، یا یکی بر دیگری سنگینی دارد و یا به لحظه­ای می­رسند که هر دو یک وزن دارند و دودلی و بلاتکلیفی به بار می­آورند. در کار مرکز غریزی هم، تقسیم­بندی روشن است و هر دو بخش مثبت و منفی، خوشایند یا ناخوشایند، برای سمت­یابی و سودمندی درست در زندگی ضروری­اند. (ص ۷۴) در کار مرکز عاطفی، ما هیچ عاطفه­ی مثبتی نمی­توانیم داشته باشیم. در عین حال و درواقع، هیچ عاطفه­ی منفی هم نداریم که با خیال­پردازی و شناسایی همراه نباشد. بی­تردید نمی­توان انکار کرد که گذشته از بسیاری از رنج­های گوناگونِ فیزیکی که به مرکز غریزی تعلق دارد، ما رنج­های ذهنی گوناگون بسیاری داریم که به مرکز عاطفی تعلق دارد. (ص ۷۶)      

سخنرانی پنجم؛ در مورد مطالعه­ی رشد و تکامل شدنی مردن نکته­ی مهمی وجود دارد. دو سو در مردم است که باید رشد و تکامل یابد، یعنی دو مسیر امکان رشد وجود دارد که باید هم­زمان پیش برده شوند. که در مسیر امکان رشد، دانش و شناخت (معرفت) و وجود است. انگاه­ی وجود با انگاره­ی دانش و شناخت تفاوت بسیار دارد. (ص ۸۶) اگر رشد دانش و شناخت از رشد وجود پیشی بگیرد یا وجود گوی سبقت را ببرد، نتیجه همواره رشدی یک­سویه است و رشد یک­سویه زیاد نمی­تواند پیش برود. بدون هیچ تردیدی به گونه­ای ناسازگاری درونی در سرشتی جدی می­رسد و همان­جا از رشد باز می­ایستد. معمولا در زندگی تنها با یک گونه­ی آن رویاروی می­شویم و آن وقتی است که دانش و شناخت گوی سبقت را از وچود می­برد. نتیجه به شکل تعصب کشانده شده­ی برخی از انگاره­ها و ناشدنی بودن رشد بیشتر دانش و شناخت برآمده از آن به دلیل از دست رفتن درک است. (ص ۸۸) از دیدگاه این سیستمی که مطالعه می­کنیم، درک یعنی اگر کسی را بفهمید، با او هم­رأی هستید، اگر با او هم­رأی نباشید، او را نمی­فهمید. (ص ۸۹) کسانی که یکدیگر را می­فهمند، نه­تنها باید دانش و شناخت هم­سانی داشته باشند، بلکه از این گذشته باید وجود هم­سانی داشته باشند. تنها در این صورت است که دوجانبی­شدنی است. انگاره­ی نادرستی که همه دارند یا به ویژه به زمانه­ی ما تعلق دارد این است که دریافتن و درک می­تواند متفاوت باشد، و مردمان می­توانند یعنی حق دارند که یک چیز را به شکل متفاوتی دریابند و بفهمند. این انگاره از دیدگاه سیستم به­کلی نادرست است. دریافتن نمی­تواند متفاوت باشد. تنها یک درک و دریافت می­تواند وجود داشته باشد، بقیه درک نکردن و درنیافتن یا دریافتِ ناکامل است. (ص ۹۰) باید به یاد داشته باشیم که درک ما، درست مانند آگاهی­مان، همیشه در یک سطح نیست. همیشه بالا و پایین می­شود. معنایش این است که در لحظه­ای بیشتر می­فهمیم و در لحظه­ای کمتر. اگر به این تفاوت­های درک و دریافتن در خود توجه کنیم، می­توانیم دریابیم که نخست این امکان وجود دارد که سطوح عالی­تر دریافتن را در خود جای دهیم و دوم از آن­ها هم بگذریم. (ص ۹۳) اما مطالعه­ی نظری کافی نیست. باید روی وجود خود کار کنید و روی تغییر وجود خود. (ص ۹۴)

سخنرانی ۵شنبه ۲۳ سپتامبر ۱۹۳۷؛ بارها و به ­شکل­های مختلف برایتان توضیح دادم که هیچ­کس نمی­تواند به تنهایی و بدون مکتب کار کند. گروهی که تصمیم می­گیرند به تنهایی با خودشان کار کنند به جایی نمی­رسند، زیرا نمی­دانند به کجا بروند و چه کار کنند. پرسش­هایی که پدید می­آید این است: مکتب چیست؟ آیا سازمان ما یک مکتب است؟ مکتب از چه چیز ساخته می­شود؟ مکتبی که من (آسپنسکی) درباره­ی آن سخن می­گویم نباید تنها دانش و شناخت در اختیار بگذارد، بلکه باید کمک کند تا وجود تغییر کند، بدون آن تنها یک مدرسه­ی معمولی است. دانش و شناخت (معرفت) ضروری و ناگریز است؛ اما دانش و شناخت تنها می­تواند از کسانی به ما برسد که همین راه را در گذشته پیموده­اند. بنابراین کسی که کار را رهبری می­کند باید از مکتب آمده باشد؛ یعنی باید با مکتب پیوند داشته باشد، یا دست کم باید در گذشته رهنمودها را از مکتب گرفته باشد. رئیسی که خودش خودش را به ریاست گروه منتسب کرده باشد یا برگزیده شده باشد نمی­تواند مکتب را به جایی راهنمایی کند. دیگر آن­که مکاتب به درجاتی تقسیم می­شوند. مکاتبی است که مردمان شماره ۳،۲،۱ یاد می­گیرند که چگونه مردم شماره۴ شوند و به آن دانش و شناختی رسند که به آن­ها در این تغییر کمک کند. درجه­ی بعدی مکاتبی است که مردمان شماره­ی ۴ یاد می­گیرند چگونه شماره­ی ۵ شوند. نیازی از سخن گفتن درباره­ی درجات بعدی نیست، چرا که فاصله­ی زیادی با ما دارند. (ص ۱۰۲)

 

 

 

 

 

ملاحظات انتقادی

نام کتاب-روانشناسیِ تکاملِ شدنیِ مردم (انسان) -  ناملموس، بلند و مبهم است. به طوری که هنگام روخوانی هم خواننده را دچار مشکل می­کند.

 به کار بردن واژه «مردم» -با این شرح که مردم واژه­ی فارسی انسان و آدم از ریشه­ی مَرتَه به معنای مُردنی است و جمع آن مردمان می­شود. به دو دلیل کاربرد آن به جای انسان و آدم امتیاز دارد، اول آنکه خالی از معنای ضمنی مردانه است و دوم با این آموزه که مردم (انسان) را بنا به آموزه­ای کهن –یک لشکر- می­گیرد، یعنی خالی از یگانگی و یک من واحد ماندگار همنوایی و همسازی بیشتری دارد- در طول خواندن کتاب، خواننده را دچار ابهام می­کند، چون مردم با معنای انسان در کتاب آورده ­شده است. و در هرجایی که مردم نوشته شده است، (انسان) هم آورده شده. درصورتی که کتاب برای مفهوم مردم (جمع) است نه انسان (فرد).

با وجودی که کلمه مردم جمع است، در برخی موارد، فعل­ها برای مردم مفرد به کار برده شده است. (ص۱۶) «برای آنکه مردم موجود متفاوتی شود»، (ص ۷۸) «مردم باید رنج خود را فدا کند»

کیفیت حروف‌نگاری این اثر نامطلوب، اما کیفیت صفحه‌آرایی، چاپ و کاغذ مطلوب ارزیابی می‌شود.

 در این کتاب عدم دقّت در علائم ویرایشی و اغلاط نگارشی زیاد به چشم می­خورد. در تعدادی از صفحات اشتباهات نگارشی باید اصلاح شود؛ از جمله: (ص۱۱) «روان­شناسانِ»، (ص۱۲) «روانشناسانِ­»، (ص۱۲) « انگیسیِ واژه فیلوکولیا در متن آورده شده»، (ص۲۱) «درک و دریافت»، (ص۲۳) «قانونمند»، (ص۳۰) «سودمندی»، (ص۳۱) «درنمی­یابند»، (ص ۵۸) «یکی­بودن»، (ص ۷۲) «توضیح­ناپذیر»، (ص ۷۴ و ۷۵) «سودمندی»، (ص ۷۷) «سودمندی»، (ص ۸۵) «رشد، دانش و شناخت»، (ص ۸۸) «یاد»، (ص ۹۴) «می­فهمید».

بیشترین اشکال در عدم رعایت فاصله استاندارد بین کلمات و سرهم‌نویسی و جدا نویسی کلمات است. به طور نمونه سربرگ از: (ص ۱۱، ۳۳، ۴۴، ۵۹، ۶۱، ۷۷، ۱۰۲، ۱۰۵) «درباره­ی»، (ص۱۲) «گرایش­های»، (ص۱۲) «می­کرده»، (ص۱۲) «شناخت، ادب، زیبایی­شناسی»، (ص۱۲) «دربرگیرنده­ی»، (ص۲۰) «گیومه من در دو سطر نادرست است»، (ص۳۳) «دربرگرفته» «می­کنند» «درک و دریافت»، (ص ۳۴) «نمی­گذارند» «می­کنیم»، (ص ۳۸) «آن­ها»، (ص ۶۲) «گرد می­آیند» «می­کشد»، (ص ۷۷) «زندگی­شان»، (ص ۹۲) «نیاز»، (ص ۹۴) «یک­سان».

آسپنسکی، اصطلاح «روان­شناسیِ ناخودآگاه» یا «زیر خودآگاه» یا «ذهن زیرخودآگاه» را اصطلاحی نادرست می‌داند که هیچ معنایی ندارد و به هیچ واقعیت مسلمی نیز اشاره نمی‌کند. (ص ۳۴) این در صورتی است که براساس دیدگاه روان­کاوی، یکی از پایه­های اصلی روان­شناسی بخش ناهشیار است. شاید بزرگترین خدمت فروید، مفاهیم ناهشیار و سطوح هوشیاری او باشد که برای شناختن رفتار و مشکلات شخصیت اهمیت دارند. ناهشیار تمام تجربیات، خاطرات و مواد سرکوب شده را ذخیره می­کند. نیازها و انگیزه­هایی که دست یافتنی نیستند – یعنی خارج از آگاهی­اند ـ از قلمرو کنترل هشیار خارج هستند. هدف درمان روان­کاوی، هشیار کردن انگیزه­های ناهشیار است، و فقط پس از آن فرد می­تواند تصمیم­گیری آگاهانه کند. (کتاب نظریه و کاربست مشاوره و روان­درمانی. ص ۸۶)

آسپنسکی در جایی اظهار می‌دارد که از دیدگاه روان­شناسی دروغ­گویی به این معناست که درباره­ی چیزها، با وجودی که هیچ شناختی از آن­ها نداریم و حتی نمی­توانیم به شناخت آن­ها برسیم، به صورتی سخن بگوییم که انگار آن­ها را می­شناسیم و می­توانیم بشناسیم. (ص ۴۶) . در حالی که باید به این حقیقت توجه داشته باشیم که هر یک از علوم نقشی در شناخت تنها بخشی از واقعیت­ها دارند، همچنان که روانشناسی، علمی است که به بحث در زمینه ادراک حسی و کشف قوانین ادراکی و مکانیزم­های آن می­پردازد. بنابراین اگر تمام سوال­هایی را که در زمینه ارزش شناخت انسان است، کنار بگذاریم و خود را در چگونگی ادراک و شناخت برخی پدیده­های جهان هستی و قوانین حاکم بر آن­ها محدود سازیم، ادراک حسی، به عنوان مرحله­ای از این شناخت، می‌تواند به‌درستی - و نه به‌دروغ- موضوع بحث روانشناسی امروز به‌شمار آید (کتاب روانشناسی احساس و ادراک. ص ۲۲)

آسپنسکی در جایی دیگر می‌گوید: «عواطف منفی به معنای تمامی عواطف خشونت­آمیز یا اندوه­بار، دلسوزی برای خود، خشم، ظن و تردید، ترس، آزردگی، بی­حوصلگی و بی­اعتمادی، حسادت و این و آن است. معمولا این ابراز منفی را طبیعی یا حتی لازم می­پنداریم. اغلب آن را «صمیمیت و صداقت» می­نامیم. تردیدی نیست که این کار هیچ ربطی به صمیمیت و راست­گویی ندارد، خیلی ساده نشانه­ی ناتوانی ماست، نشانه­ی خلق­وخوی بد و بی­ظرفیتی در نگاه داشتن ناله­هایمان برای خودمان است». (ص ۴۷). در زمینه این اظهارنظر باید گفت که از دیدگاه کاملا روان­شناختی، احساس را می­توان به عنوان پدیده­ای اصلی و اولیه، تنها در ارتباط با یک راه عصبی مرکزرسان در نظر گرفت. بدین ترتیب، به تعداد راه­های عصبی، احساس­های متفاوت وجود خواهد داشت. در عین حال، مفهوم ادرک، دارای ابعاد و معانی وسیعی است. هنگامی که از ادراک سخن می­گوییم باید توجه داشته باشیم که انسان تحت تاثیر فقط یک محرک قرار نمی­گیرد، بلکه مجموعه­ای از تحریکات مربوط به دریافت کننده­های حسی مکانی و زمانی و تعامل آن­ها در موقعیتی خاص، پدیده­ای را در ذهن او شکل می­دهند. بدین ترتیب، ذهن به کمک داده­های موجود و توان بالقوه خود، اطلاعات را بسته­بندی می­کند و برای آن­ها ارجحیت و اهمیتی خاص قائل می­شود. بدین ترتیب هر ادراکی براساس انتظارات و پیش­داوری­های ادراکی که ممکن است به خطا منجر گردد صورت می­پذیرد. بنابراین ادراک را نمی­توان فقط به عنوان پاسخی کاملا مشخص، منتج از محرکی خاص در نظر گرفت، زیرا فرد ادراک کننده تنها استنتاج ذهنی نمی­کند و با توجهی خاص و فعالیتی کلی تصمیم می­گیرد. در این تصمیم­گیری، فرآیندهای شناختی از قبیل حافظه و تفکر نقش تعیین­کننده­ای دارند. (کتاب روانشناسی احساس و ادرک. ص ۲۴، ۲۵ ،۲۶)  بدین ترتیب این­که عواطف منفی به طور منفی ابراز شوند، بخش طبیعی یک انسان است. و انسان امروزی تحت آموزش­های مهارت­های زندگی می­تواند مدیریت احساسات را بیاموزد و آن را به کار بگیرد.

آسپنسکی در سخنرانی چهارم خود گفته است که در کار مرکز غریزی، تقسیم­بندی روشن است و هر دو بخش مثبت یا منفی، خوشایند یا ناخوشایند، برای سمت­یابی و سودمندی درست در زندگی ضروری­اند. (ص ۷۴). درباره­ی این مبحث حتی در پاورقی هم به دشوار بودن مطلب اشاره شده است: درمورد مرکز فیزیکی بهتر است از واژه­های درد و لذت، یعنی آنچه به­راستی هست سخن گفته شود و خوشایند و ناخوشایند برای مرکز عاطفی نگاه داشته شود تا به قول نگارنده­ی این زبان تازه دچار آشفتگی زبان­ها نشود. در واقع خوشایند و ناخوشایند از حس­های لذت و درد سرچشمه می­گیرند. از این گذشته چون حس­های لذت­بخش و دردناک به یک اندازه برای پایندگی (بقا) تعیین کننده­اند، تقسیم آن­ها به منفی و مثبت می­تواند گمراه کننده باشد و در نهایت کمکی فراتر رفتن از دوگانه­اندیشی سنگ­واره­ای نمی­کند. (ص ۷۴پاورقی)

او باز در همین سخنرانی چهارم گفته است که بخش بزرگی از عواطف منفی ساختگی­اند، آ­ن­ها به مرکز عاطفی به معنای واقعی تعلق ندارد و بر پایه­­ی عواطف غریزی استوارند که هیچ ربطی به آن­ها ندارد، اما از راه خیال­پردازی و شناسایی انتقال می­یابند. این معنای واقعی نظریه جیمز و لانژ است که زمانی بسیار شناخته شده بود. آن­ها تاکید داشتند که تمامی عواطف به واقع حس­های تغییر در اندام­ها و بافت­های درونی­اند، تغییراتی که پیش از حس­ها روی می­دهند و دلیل اصلی حس­ها هستند. (ص ۷۵) . در اینجا  نیز با یکی دیگر از نکته­های بسیار پریشانی­آفرین یعنی کاربرد غیردقیق حس و احساس روبرو می‌شویم. حس فرآیندی است که شامل پنج حس طبیعی ما می‌شود در حالی که احساس امری درونی یا درون­زاد است و به فرایندی همزمان وابسته به حس و تعقل بازمی‌گردد. ما بو را حس می­کنیم، اما شادی را احساس می­کنیم. (ص ۷۵پاورقی)

در سخنرانی چهارم به طرح این سوال پرداخته شده که، اگر عواطف منفی ساختگی، غیرطبیعی و بی‌فایده‌اند، پس سرچشمة آن‌ها چیست؟ از آن‌جا که ما از سرچشمة مردم بی‌خبریم، نمی‌توانیم دربارة این پرسش سخن گوییم و تنها در رابطه با خود و زندگی‌مان می‌توانیم از عواطف منفی و سرچشمه‌شان سخن گوییم. (ص ۷۹) پاسخ این پرسش دشوار است. دلیل دشواریافتن پاسخ به این به خلط‌کردن عواطف با حس‌ها بازمی‌گردد وگرنه همان‌طور که در پاراگراف قبل به آن اشاره شد، لذت و درد به یک اندازه برای پایندگی و بقا اهمیت دارند. مزة بد ما را از خوردن آن خوراکی بازمی‌دارد و بوی بد ما را از محل سرچشمة آن. (ص ۷۹)

یکی از ملاحظات انتقادی مهم در مورد این کتاب این است که علیرغم این که نویسنده به‌طور مکرر و در سراسر کتاب از واژة «مکتب» نام می‌برد اما تنها در پایان کتاب است که به تعریف آن می‌پردازد و از ماهیت آن سخن می‌گوید. البته این موضوع می‌تواند ناشی از نوع چیدمان سخنرانی‌ها نیز باشد اما در هر حال ارائة تعریف از یک کلیدواژه در آغاز هر بحثِ وابسته به آن از ضروریات یک نوشتة علمی است. 

در کتاب آمده که، با مطالعه این کتاب اطلاعات فراوانی در خصوص روان‌شناسی از دیدگاه تکاملی- اصول، قوانین و واقعیت‌های مسلم درباره تکامل شدنِ انسان- کسب می‌کنیم. (ص ۱۴) در حالی که به‌نظر می‌رسد که این کتاب هرچند از دیدگاه تکاملی برای دانش‌آموختگان فلسفه مناسب است اما از مباحث رایج روان‌شناسی، فاصله بسیار دارد.