وضع ظاهری کتاب:
نویسنده اصلی کتاب مایکل جکسون است اما مقالاتی از آلبر پی یت را نیز در بر دارد. این کتاب در قریب 200 صفحه منتشر شده است. وضع ظاهری کتاب خوب و رضایت بخش است. ترجمه نیز روان و دقیق به نظر میرسد. اما برخی لغزشهای نگارشی در ترجمه وجود دارد. به طور مثال، از فردی که شک دارد، با عنوان "مشکوک" یاد شده (ص 53) که از جملۀ غلطهای رایج است. در واقع، "مشکوک" چیز یا کسی است که موضوع شک است، اما فرد شک کننده "شاک" نامیده میشود، هر چند این شکل از ریشۀ کلمه عربی مذکور در زبان فارسی رواج ندارد. استفاده از کلمۀ مأنوستر "ظنین" (در برابر مظنون) به جای "مشکوک" قابل توصیه است.
همچنین، ترجمه "edifying" به "پرورشگر" مناسب نیست و معادل مناسب آن "پالایشگر" است. اگر هم مفهوم رشد و پرورش در این کلمه وجود داشته باشد، رشد و پرورشی است که از طریق پالایش حاصل میشود، نه از طریق انباشت.
ترجمه "contingency" به "پیشامد" نیز دقیق نیست. اول این که "پیشامد" باید در برابر "contingent" قرار گیرد. دوم این که معادل مناسب برای واژۀ مذکور "امکان" است.
دربارۀ معادل "بین عمل" برای "inter-action"، چنان که "بین وجود" برای "inter-existence")، باید گفت که این شکل از ترجمه تحت اللفظی، مقصود را گم میکند زیرا برداشت از آن، درون عمل و درون وجود است، در حالی که مقصود بین اعمال و بین وجودهاست. شاید قرار دادن خط تیره (بین-عمل؛ بین-وجود)، به تبع کلمۀ اصلی تا حدی مشکل را برطرف سازد و بسا که قدری تصرف در ترجمه (بینا عملی؛ بیناوجودی) مقصود را بهتر برساند.
مضامین اصلی کتاب:
در این کتاب سعی بر آن است که از راهی که به طور کلی در علوم اجتماعی کلاسیک طی شده سرپیچی شود. این راه رفته بر اساس تاکید بر امور دست یافتنی و پرهیز از امور دست نایافتنی هموار شده است. به عبارت دیگر، مساله و حل آن مورد نظر بوده تا راز و سردرگمی در آن و دقت و کمیت مهم بوده تا ابهام تجربههای بشری و کیفیت آن. از این رو، با نظر به جامعهشناسی، از دورکیم این سخن را کردهاند که «ما باید پایههای اصلی علوم را بر بنیادی محکم استوار کنیم، نه بر ماسههای روان» (ص 127) و کوشیدهاند نشان دهند که معاصرانی چون بوردیو نیز در تاکید بر امر اجتماعی، به جای امر تکین، به راه دورکیم رفته اند.
همچنین، نویسنده کتاب در پی آن است که به طور خاص، سنّت فرهنگ گرایی در انسانشناسی (آنتروپولوژی) را نیز به چالش بکشد و این کار را با نگاهی وجودگرایانه به انجام برساند. در سنّت فرهنگ گرایی، امری کلان و مفهومی به نام "فرهنگ" واسطۀ شناخت انسان قرار میگیرد. بر این اساس، فرهنگ گرایی، دو مشخصۀ بارز دارد. نخست این که فرد را برحسب جامعه میشناسد و دوم این که جامعه را در قالب مفهومهای انتزاعی (مانند فرهنگ) مورد توجه قرار میدهد. در مقابل، رویکرد وجودگرایی با تاکید بر اگزیستانس، در پی آن است که در برابر فروکاهش فرد به جامعه و فروکاهش تجربه جاری و زنده فرد به مفهوم کلی مقاومت کند.
مولفان کتاب در عین حال که بر موضع اگزیستانس تاکید دارند، میکوشند که از تقابلهای مفهوم-تجربه، ثابت و سیال، نمادین و واقعی، منسجم و وحشی، عقلانی و هیجانی دور شوند. آنان در پی آنند که میان قطب اول این تقابلها که ناظر به نظماند و قطب دوم آنها که ناظر به آشوب اند، طیفی برقرار کنند که در آن، تمایز قاطعی میان امور متقابل مذکور باقی نماند. برای این کار، آنان به مفاهیم متفکران اگزیستانس متوسل میشوند. از جمله، مفهوم "کلی تکین" در نزد سارتر و روش "پیش رونده-پس رونده" وی برای ترسیم این وضعیت طیفی مورد استفاده قرار گرفته اند.
در این میان، تاکید جکسون بر ارتباط بیناذهنی است، در حالی که پی یت بیشتر بر تجربه فردی تاکید دارد. با این حال، آنان در این نکته اشتراک نظر دارند که مهمتر آن است که ببینیم انسانها در چه شرایطی به بیناذهنی بودن و در چه شرایطی بر فردیت خود تمرکز بیشتری دارند. به همین دلیل است که مولفان کتاب در عین حال که از پدیدارشناسی تاثیر بسیار پذیرفته اند، میکوشند فاصله خود را با هوسرل و مرلوپونتی حفظ کنند. این فاصله گیری با نظر به شعار "به سوی خود چیزها" در پدیدارشناسی است. از نظر مولفان کتاب، نمیتوان "خود چیزها" را محور توجه قرار داد و به سوی آنها خیز برداشت زیرا چیزها خودِ ثابت و استواری ندارند بلکه بسته به موقعیت و نوع نگاه ما، به گونههای مختلفی بر ما پدیدار میشوند. در نتیجه، مولفان کتاب بر آنند که از شعار پدیدارشناسی همچون روشی برای راه یافتن به تنشی بهره بگیرند که همواره میان تجربه بی واسطه و با واسطه آدمیان از چیزها وجود دارد. بر همین اساس است که آنان، به لحاظ روشی، بر درهم تنیدگی تاریخ نگاری، قوم نگاری و سرنوشت نگاری تاکید دارند، به جای آن که یکی را بر دیگری ترجیح دهند؛ چنان که به لحاظ مفهومی بر درهم تنیدگی آنتروپوس (امر تکین) و اتنوس (امر مشترک) پای میفشارند.
رویکرد وجودی در انسانشناسی بر بودن آدمی تاکید دارد، نه بر آنچه از نتایج بودن آدمی است همچون عمل او و یا حتی فعالیتهای نمادین وی. نظر بر آن است که در بودن، تحیر و شگفتی و رازوری موج میزند، در حالی که در عمل، وضع مشخص مطرح است و در فعالیتهای نمادین، ارتباط با دیگران، در محور قرار میگیرد.
نگاهی انتقادی به کتاب:
گرایش نویسنده (نویسندگان) کتاب بر نگاه طیفی، نکته بسیار مهم این کتاب را نشان میدهد. تاکید بر عمل و تجربه زنده، بدون توسل به فکر و مفهوم، تلاشی ناکام خواهد بود. آیا بدون مفهوم میتوان از تجربه طرفی بست؟ هنگامی که فرد، به طور مثال، با نظر به شکست خود در جریان یک تجربه و با بیان مفهوم "باختم" از آن سخن میگوید، به نحوی مجموعۀ تجربه را برای خود قابل فهم میسازد و فراتر از آن، به کمک این مفهوم، میخواهد به پیش بینی جریان تجربه خود در آینده بپردازد زیرا باید بکوشد که این بار به "برد" دست یابد. از سوی دیگر، بدون توجه به تحولات پی در پی و پویای زندگی، مفاهیم فقیر و ناتوان از نشان دادن چیزی خواهند بود که در پی نشان دادن آنند. میتوان گفت که توازنی از نوع آنچه کانت در نظر داشت، باید مورد توجه قرار گیرد، در جایی که اظهار کرد: حس بدون فاهمه نابینا و فاهمه بدون حس تهی است.
دست کم در دو نکته میتوان با رویکرد وجودی مطرح شده در این کتاب چالش کرد. نخست این که نباید از رویکرد وجودی به نحوی سخن گفت که رویکرد بودن آن به فراموشی سپرده شود و تصور رود که خود واقعیت در اختیار ما قرار گرفته است. رویکرد وجودی نیز از این حیث در ردیف سایر رویکردهاست و در پی آن است که ما را متقاعد کند که با استخدام مفاهیم معین آن به موجودیت آدمی بنگریم. مخالفت رویکرد وجودی با فروماندن در مفاهیم و ترغیب آن بر توجه به سیالیت تجربه را هرگز نباید به این معنا دانست که این رویکرد ما را با خود زندگی آدمی روبرو میکند، بدون آن که وساطت مفاهیم را در کار آورد. قوت و ضعف رویکردها در استخدام مفاهیم مختلف برای نظر کردن به وضع انسان قابل انکار نیست، اما این بی تردید قابل انکار است که قوت یک رویکرد در آن باشد که از مفاهیم استفاده نمیکند و ما را بی واسطه در برابر تجربه مینهد.
دوم، تاکید این رویکرد بر ابهامِ ملازم با بودن آدمی، در برابر روشنیِ ملازم با عمل آدمی، قابل چالش است. چنین نیست که همه رویکردهای عاملیت نگر، به سبب تاکید بر عمل آدمی، به وضوح و قاطعیت روی آورند. ایدۀ انسان به منزله عامل میتواند تصویر ابهام آمیزی از آدمی داشته باشد. این از آن رو است که همواره نامعادلهای در عاملیت وجود دارد و آن این است که عامل بزرگتر از مجموعه اعمالی است که تا کنون انجام داده است. انسان عامل امکان انجام عملهایی را دارد که وضع عملهای پیشین وی را در هم میریزد. نمیتوان انسان را حاصل جمع عملهایی که تا کنون انجام داده است دانست و باید منتظر عملهایی بود که در پیش است و مشخص نیست چه رابطهای را با عملهای پیشین برقرار خواهد کرد. تنها در یک صورت معادلهای برقرار میشود که در آن عامل با مجموعۀ عملهایش برابر میشود و آن لحظهای است که فرد در آن تن به مرگ میسپارد زیرا از این لحظه به بعد دیگر امکان بروز عمل تازهای نخواهد بود که سامانه عملهای پیشین را دچار دگرگونی کند.