کتاب انسانشناسی فرهنگی اثری است تالیفی نوشتۀ دکتر اماناله قرایی مقدم که نخست در سال 1374 به بوتۀ نشر سپرده شده است. متن مورد نقد ویراست هفتم کتاب منتشره به سال 1397 توسط نشر ابجد در 280 صفحه است. کتاب انسانشناسی فرهنگی در سیزده فصل تحت عناوین: کلیات و مفاهیم، روش تحقیق در انسانشناسی، فرهنگ، زبان و فرهنگ، فرهنگ و سنت، فرهنگ و شخصیت، فرهنگ، نقش و مقام، محیط و فرهنگ، جمعیت و فرهنگ، مکاتب انسانشناسی فرهنگی، تغییرات و دگرگونیهای فرهنگی، نظامهای خویشاوندی، زناشویی و ساختار خانواده و دین تدوین گردیده که هرفصل نیز به نوبۀ خود دارای بخشهای متعددی است.
کتاب از نگاه بصری، رعایت موازین صفحهآرایی و نیمفاصلهها از کیفیت نسبتا مطلوبی برخوردار است، هرچند درخصوص استفاده از تصاویر که در کتب انسانشناسی عموما رایج است، نویسنده از هیچ تصویری استفاده نکرده است. یکی از مواردی که در جایجای کتاب مشاهده میشود، قراردادن اسامی لاتین افراد بیش از یکبار است. عموما در نگارش متون علمی رسم بر این است که نامهای لاتین فقط یکبار و آنهم در نخستین باری که استفاده میشوند به صورت در پرانتز یا پاورقی لحاظ میگردند و از تکرار هربارۀ آنها خودداری میشود که در این اثر چنین نیست. کتاب همچنین انباشته از معادلهای غلط اسامی لاتین است. به عنوان نمونه: برای انسانشناسی زیستی کاربردی (صفحۀ 18) معادل Appliy Biologique Anthropology گذاره شده که صحیح آن Applied Biological Anthropology است. همچنین در صفحۀ 20 معادل باستانشناسی، Archeology نوشته شده که صحیح آن Archaeology است و ایضا صفحۀ 22 برای واژه مردمنگاری Ethnograpy نگاشته شده که درست آن Ethnography است. در صفحۀ 33، نام انسانشناس شهیر آمریکایی فرانتز بوآس به صورت Franz Beas نوشته شده است که صحیح آن Boas است. در صفحۀ 114 نویسنده ایالت نیومکزیکو در غرب ایالات متحده را به اشتباه مکزیک جدید ترجمه نموده و در همین صفحه سرخپوستان هوپی (Hopi) را هویی نامیده است. در صفحۀ 115 کلمۀ پاتلاک (Potlatch) پتلاج نوشته شده و نویسنده مدعی گردیده که سرخپوستان ساحل غربی کانادا مخترع آن بودهاند. پاتلاک به نوعی ضیافت اطلاق میگردد که در آن هر فرد غذایی به همراه آورده سر میز مینهد و همه از غذای هم استفاده میکنند. این نوع مهمانی هنوز هم در غرب با همین نام رواج دارد و آغاز آن به جوامع پیش از تاریخ برای برقراری نظم با توسل به نظام بازتوزیع غذا باز میگردد.
هر فصل کتاب دارای کتابنامهای مجزاست که به خودی خود بسیار خوب است، منتهی با اندکی دقت در شکل ارجاعات مشاهده میشود که نویسندۀ گرامی بدون دقت کافی از انواع مدلهای ارجاعدهی استفاده کرده و یکنواختی که لازمۀ ارجاعات است در کار دیده نمیشود. در جایی نام کوچک نویسندگان به صورت مخفف آمده، حال اینکه درست در ارجاع بعدی نام کوچک به صورت کامل ذکر شده است. گاهی اسامی با ویرگول از هم جدا شده و در دیگر موارد با نقطه و قس علیهذا.
نویسندۀ محترم کتاب در موارد متعددی برخی ادعاها را مطرح نموده که طرح آنها کمی عجیب مینماید. برای نمونه در ادامه به تعدادی از این موارد اشاره خواهد شد. درصفحۀ 12 عنوان شده است: "انسان، همچنین نشان داد که زندگیکردن بر روی زمین، برای هر عدهای از مردم امکان پذیر است". اینکه نویسندۀ گرامی دقیقا چه هدفی از پس طرح چنین گزارۀ مبهمی داشتهاند مشخص نیست، ضمن اینکه واضح و بدیهی است که زندگیکردن برروی زمین به صورت عملی برای هر تعداد انسان به جهت محدودیت منابع میسر نیست. در ادامۀ همین صفحه عنوان گردیده که: "انسان تنها موجودی است که به مرحلهای از آگاهی رسیده که میتواند گذشته را به میل خود به خاطر آورد و دربارۀ آینده بیندیشد..". این گزارۀ نویسندۀ محترم تنها زمانی درست است که مراد صحبتکردن از گذشته یا آینده باشد، اما اینکه بپنداریم تنها انسان است که به گذشته میاندیشد به سادگی زیرسوال بردن بخش عظیمی از سیستم عصبی دیگر موجودات زنده است که مبنای کارشان یادگیری و به یادآوردن آموختهها در گذشته و یا به عبارتی دیگر اندیشیدن به گذشته است. این امر حتی در موجودات ساده نیز به کررات رخ میدهد.
در صفحۀ 14 کتاب، نویسنده تلاش نموده تا تفاوت انسانشناسی زیستی و انسانشناسی جسمانی را برای خواننده تشریح نماید و عنوان نموده که انسانشناسی جسمانی بیش از همه در فرانسه کاربرد دارد. نکته شایان توجه این است که در حقیقت انسانشناسی زیستی (Biological Anthropology) ادامۀ انسانشناسی جسمانی (Physical Anthropology) است که متقدمتر از اولی بوده است. عمده تفاوت ایندو ورود علم زیستشناسی و به ویژه ژنتیک به انسانشناسی جسمانی است که به همین دلیل این شاخه از علم به عنوان انسانشناسی زیستی نامیده شده است. در ادامۀ کتاب و در صفحۀ 16 از اصطلاح باستانشناس دیرینهشناسی استفاده شده که اساسا چنین اصطلاحی وجود نداشته و ترکیبی است خودساخته از دو علم باستانشناسی (Archaeology) و دیرینهشناسی (Paleontology).
درصفحۀ 20، ذیل عنوان باستانشناسی، نویسندۀ گرامی قدیمیترین دوران حیات بشر را مربوط به 700 تا 800 هزار سال پیش دانسته که مشخص است منابع مورد استفادۀ وی روزآمد نبوده چراکه بیش از دههاست دانشمندان سن حیات نخستین نمونههای انسانی به ویژه در آفریقا را بیش از 1 میلیون سال برآورده کردهاند. همچنین پژوهشهای متاخر نشان دادهاند که قدیمیترین بقایای مربوط به گونۀ انسان راست قامت (کارگر) مربوط به 1.9 میلیون سال پیش در آفریقاست (Potts 2018). در ادامه و در صفحۀ 21 نویسنده آغاز باستانشناسی دوران تاریخی را مربوط به 3500 سال پیش و مربوط به خطوط هیروگلیف مصریان و خطوط میخی سومریان دانسته است. این درحالی است که بیگمان مراد نویسنده 3500 سال پیش از میلاد یعنی حدود 5500 سال پیش بوده است.
نویسندۀ گرامی در صفحۀ 32 در توضیح تحقیق میدانی اینگونه عنوان نموده است: "...تحقیقات میدانی که عبارت است از مشاهدات دست اول جوامع بشری و گردآوری دادهها و به آزمون کشیدن فرضیهها ناشی از نظریههاست". اینکه مراد نویسنده از گزارۀ به آزمون کشیدن فرضیهها ناشی از نظریهها دقیقا چیست، روشن نیست. احتمال میرود منظور آزمودن فرضیاتی است که برآمده از نظریات بودهاند. در اینصورت جای فرضیه و نظریه را میبایست در این جمله عوض نمود چراکه فرضیات بنیانی سستتر نسبت به نظریات داشته و از تکرار و آزمون فرضیات است که نظریات شکل میگیرند و نه برعکس.
در صفحۀ 53 کتاب و ذیل عنوان فرهنگ غیرمادی یا معنوی، نویسنده چنین عنوان نموده است: "آداب و رسوم، معتقدات، اخلاقیات، باورها و... در واقع هویت فرهنگی هر جامعه را تشکیل میدهند و از دستدادن یا عاریهگرفتن آن، ضایعهایست که قومیت و ملیت یک گروه از جامعه را تهدید میکند. فرهنگهای مادی را میتوان عاریه گرفت، توسعه داد و غنی ساخت. در حالی که عاریه گرفتن فرهنگ معنوی نه به آسانی امکان پذیر است و نه ضروری". اینکه نویسنده گرامی چگونه اینگونه حکم دادهاند که عاریت گرفتن فرهنگهای مادی بیاشکال و اخذ فرهنگ معنوی نه به آسانی امکان پذیر است و نه ضروری، مشخص نیست. اساسا خطکشی میان فرهنگ مادی و معنوی همواره میسر نیست و ضروری بودن یا نبودن چنین روابط فرهنگی را با کدام متر و معیار میتوان سنجید؟ برای نمونه اگر دقت در کار و وقتشناسی را از مولفههای اصلی فرهنگ معنوی مردمان کشور آلمان در نظر بگیریم، آنگاه اخذ آن ضروری نیست؟ یا از منظری دیگر نوشیدن شراب که بخشی از فرهنگ مادی کشور فرانسه است را میتوان در یک کشور مسلمان از مردمان این کشور عاریت گرفت، توسعه داد و غنی ساخت؟!
در صفحۀ 58 نویسندۀ گرامی مدعی گردیده که در زبان عربی 6000 کلمه برای شتر وجود دارد! جدای از اینکه ایشان هیچ ارجاعی برای چنین ادعایی ارائه نکردهاند، تنها یک جستجوی ساده در مراکز زبانشناسی کافیست تا نشان دهد در گذشته 1000 کلمه برای شتر در زبان عربی وجود داشته که اکنون به 100 کلمه تقلیل یافته است. ایضا، در صفحۀ 59 نویسنده خرچنگ را برای ما ایرانیان قابل خوردن ندانسته است. کافی است به روستورانها و کافههای جنوب کشور سفر نمایید تا متوجه محبوبیت خرچنگ بهعنوان غذا در منوی غذایی ساکنین گردید، مضافا اینکه میگو نیز عضوی از خانواده خرچنگ محسوب میشود.
نویسندۀ گرامی در صفحۀ 63 گزارهای بس عجیب را مطرح و عنوان کردهاند که: «در همه جوامع بشری برای ارتباط با یکدیگر زبان و خط وجود دارد. بنابراین خط و زبان که از جملۀ عناصر تشکیل دهندۀ فرهنگ به شمار میروند عام هستند». انتقادی که در برابر نویسندۀ محترم خودنمایی میکند بیشمار مثال از جوامع انسانی فاقد خط است، مانند بومیان استرالیا، سرخپوستان آمریکای شمالی، اسکیموها، بومیان آمازون، بومیان جنوب شرق آسیا، مردمان شکارورز-گردآورندۀ صحرای بزرگ آفریقا و.... در ادامه مجددا نویسنده عنوان نموده: "در هر جامعهای مردم برای محافظت از سرما و گرما، لباس میپوشند" که این گزاره نیز لزوما با واقعیت منطبق نبوده و مثالهای نقض آن به ویژه در نزد جوامع شکارورز-گردآورندۀ جنگلهای آمازون و مردمان ساکن جزایر اقیانوس آرام بسیار است.
در انتهای صفحۀ 87 کتاب و ذیل عنوان تاثیر زبان بر فرهنگ، نویسنده مدعی گردیده که اندیشه انسانی تنها زمانی شکل میگیرد که جامعه دارای زبان باشد (نقل به مضمون). این گزاره نیز لزوما درست نیست. اینکه نویسندۀ گرامی در پس واژه اندیشه چه را جستجو کردهاند درست مشخص نیست، اما گر ملاک تعقل و فکرکردن باشد، بسیاری از حیوانات عالی در امور روزمرۀ خود نیاز به فکرکردن و تصمیمگیری دارند و همگی فاقد زبانی پیچیده هستند.
در صفحۀ 90، ذیل عنوان چگونگی پیدایش زبان، نویسندۀ گرامی در انتهای صفحه به نقل از انسانشناس دیگری! (که نامش درج نگردیده است) نظریهای بس غریب را بدین شکل بیان داشتهاند که "منشاء زبان از هنگامی است که انساننماها، جنگلها را برای کشت و زرع زمان کوتاهی ترک کردند و زیستن را در جلگه آغاز نمودند. به این معنی که: وقتی انساننماها از جنگلها که دارای پناهگاهای پنهانی بودند جرات کردند برای کشت زمان کوتاهی به جلگه قدم بگذارند ابتدا بعد از کشت روزانه قبل از غروب آفتاب با عجله به جنگلها و پناهگاههای خود برمیگشتند و...". در اینجا نویسندۀ گرامی ترک جنگلهای انبوه آفریقا در حوالی 5 میلیون سال قبل را با آغاز کشاورزی در حوالی 12 هزار سال پیش، همزمان دانسته است! انساننماهای مراد ایشان هیچکدام در آن بازۀ زمانی به کشت و زرع مشغول نبودند که بخواهند در هنگام غروب آفتاب با عجله به سرپناه خود بازگردند!!
در صفحۀ 97 کتاب، نویسنده چنین بیان کردهاند: "همچنین تحقیقات دیگری که از مقایسه استخوانهای انسانهای نئاندرتال، سینانتروپوس و پیتکآنتروپوس به دست آمده نشان میدهد پس از آنکه رفتهرفته قامت این موجود راستتر، مغز او بزرگتر، دستهایش کوتاهتر و چهرهاش انسانیتر گردیده، توانسته است در ابتدا از نوعی زبان اشاره و بعدها زبان گفتاری استفاده نماید". شاید با نهایت اغماض بتوان تاثیر چهره را در ارتباط برقرارکردن تا حدی در نظر گرفت، اما ارتباط قامتِ راست و دستهای کوتاه با برقراری ارتباط معلوم نیست. دیگر اینکه راست قامتی انسان نئاندرتال و دو انسان دیگر که در اصل همان انسان راست قامت (Homo erectus) آسیایی هستند و نویسندۀ گرامی دربارۀ آنها از اسامی منسوخ و مربوط به دهها پیش بهره برده، به یک اندازه بوده و اینگونه نبوده که مثلا انسان راست قامت در راه رفتن خمیدهتر از انسان نئاندرتال بوده باشد.
در صفحۀ 111، ذیل عنوان مفهوم شخص، نویسنده کلمۀ شخص یا شخصیت را مربوط به جوامعی دانسته که دارای فرهنگ هستند. پرسش این است که مگر جامعۀ انسانی فاقد فرهنگ هم وجود داشته یا دارد؟! چنانچه مطابق با تعریف نویسندۀ گرامی در صفحۀ 50، فرهنگ مجموعهای از زبان، رسوم، عادات، دانستهها، عقاید، مذهب و... در نظر گرفته شود، آنگاه بدیهی است که فرض جامعۀ انسانی بدون فرهنگ اساسا فرضی محال است. در ادامۀ همین مبحث و در ابتدای صفحۀ 112، نویسندۀ محترم نتیجهگیری کردهاند که شخصیت امری است شخصی که از جریان متصل حیات روحی به وجود میآید!! این گزاره چنان گنگ است که هیچ معنی خاصی از آن به ذهن متبادر نمیگردد.
در پایان شایان اشاره است که اهتمام نویسندۀ گرامی و دیگر متخصصین در ورود به مباحث انسانشناسی فرهنگی و تدوین آثاری از این دست برای جامعۀ علمی کشور ستودنی است، هرچند ایکاش چنین اهتمامی با وسواس و مداقۀ بیشتری توام میگردید تا حاصل کار عاری از معایب یادشده میبود.