الف) بررسی شکلی
کتاب «تاریخ انسانشناسی: از آغاز تا امروز» نوشتهی دو انسانشناس نروژی توماس هیلند اریکسن و فین سیورت نیلسن است که توسط علی بلوکباشی ترجمه شده است. عنوان اصلی کتاب در نسخهی انگلیسی «تاریخ انسانشناسی» است و عنوان فرعی افزودهی مترجم میباشد. این ترجمه از ویراست نخست کتاب انجام شده که در سال 2001 توسط انتشارات پلوتو در لندن منتشر شده است. نویسندگان کتاب ویراست دومی را در سال 2013 منتشر کردهاند که گرچه دستخوش بازبینی و روزآمدی شده، ولی ساختار کنونی همچنان پابرجا بوده است. کتاب شامل مقدمهی مترجم، پیشگفتار نویسندگان و نه فصل است. همچنین دو واژهنامهی انگلیسی به فارسی و فارسی به انگلیسی و نیز نمایه به انتهای کتاب اضافه شده است.
ب) بررسی محتوایی هر فصل 300 کلمه.
همانطور که مترجم کتاب به درستی اشاره کرده، این اثر تاریخ سیر تحول اندیشههای انسانشناختی را از مسیرهای زمانی و جغرافیایی شکافته است. برای همین، مناسب بود تا به جای عنوان کنونی، از عناوینی مثل «خاستگاهها و سیر نظریههای انسانشناسی» استفاده میشد.
فصل یکم با عنوان «آغازها»ست، عنوانی که در ویراست دوم به «پیشنمون انسانشناسی» (proto-anthropology) تغییر یافته است. فصل نخست درواقع پیشاتاریخ انسانشناسی تا قرن نوزدهم را شرح میدهد. نویسندگان از این بنیان شروع میکنند که ما بررسی انسانشناسانه را از لحظهای که بیگانهای به خانهی همسایه میرود، شروع میکنیم. در روایتهای هرودوت از از سرزمینهای مختلف، مسئلهای یافته میشود که انسانشناسی آن را تا همین امروز به شکلهای گوناگون دنبال کرده است: چگونه باید با «دیگران» رابطه برقرار کنیم؟ آیا دیگران هم اساساً مانند خود ما هستند یا متفاوت؟ پس از دوران باستان و در ذیل امپراتوری روم، علاقهی یونانی به مردم «دیگر» و شوق و شادی کشف تداوم مییابد. ابن خلدون بر اهمیت خویشاوندی و دین در حفظ انسجام و تعهد متقابل میان اعضای گروه تأکید میکند. چند اثر اروپایی اواخر قرون وسطی میتوانند سرآغازهایی از انسانشناسی کنونی به شمار آیند، به ویژه گزارش مارکوپولو از سفرش به چین، علاقمندی اروپاییها را به جوامع بیگانه برانگیخت. با ظهور اقتصاد سودگرا و روشنگری، فرمانروایان اروپایی به «اکتشافات بزرگ» در آفریقا، آسیا و آمریکا میپردازند. آثار منتشره بر تضادهای آشکار میان دیگران (وحشیان نجیب یا بربرها) و نظم موجود اروپا تمرکز میکردند. برخوردهای میانفرهنگی از طریق بازرگانی، جنگ، کار میسیونری، استعمار، مهاجرت و پژوهش حاصل این دورهی توسعهی غربی است.
با این وجود، نویسندگان معتقدند که انسانشناسی بهعنوان یک دانش پس از سدهی پانزدهم پدید آمد، چون اولاً همهی آثار دورهی قبل نوعی سفرنامه یا فلسفهی اجتماعی بودند. فقط وقتی داده و نظریه با هم تلفیق شوند انسانشناسی به وجود میآید. ثانیاً همهی این نویسندگان متأثر از عصر و جامعهی خودشان بودند. با درآمدن قرن نوزدهم است که انسانشناسی به یک رشتهی علمی تبدیل میشود. نویسندگان عصر روشنگری یا عصر خرد را نیز از نظر میگذرانند، با اشاره به افرادی چون ویکو، مونتسکیو و روسو. در مقابل عصر فرد و خرد، عصر جمع و احساس ذیل مکتب رومانتیک بررسی میشود. آغاز به کار اولین موزههای مردمنگارانه از سالهای 1800 پیششرط ظهور انسانشناسی است. این موزهها بودند که پیدایی دپارتمانهای تأثیرگذار مردمنگاری را رقم زدند.
فصل دوم به تحولات نظری قرن نوزدهم اختصاص دارد. بحث با تطورگرایی زیستی و اجتماعی آغاز میشود. لوئیس مورگان اولین سنخشناسی نظامهای خویشاوندی را ابداع کرده و در کتابش جامعهی باستان (1877) سه مرحلهی بزرگ تطور اجتماعی شامل وحشیگری، بربریت و تمدن را مطرح کرد. همچنین او نخستین مدافع حقوق بومیان امریکاست و نیز کسی که برخلاف بسیاری از قرن نوزدهمیها تماسی نزدیک با مردمان مورد مطالعهاش دارد و با آنها همدردی میکند. در این دوره، آدولف باستیان بهعنوان پزشک و مردمنگار که کتابهایش را در طی بیست سال از سفرهایش نوشت اهمیت دارد. افراد دیگری چون ماین، باخوفن و نهایتاً ادوارد تایلور با اثر بزرگش فرهنگ ابتدایی (1871) نیز مرور میشوند. به استثنای مورگان و باستیان، مطالعات میدانی چندان برای انسانشناسی معمول نشده است. استثنای دیگر، میکلوخو ماکلای مردمنگار روسی است که کمتر شهرت داشت. او در 1871، چهل سال پیش از مالینوفسکی، یک مطالعهی میدانی فشردهی پانزده ماهه را به ساحل گینهی نو انجام میدهد. در غیاب پژوهش میدانی، اکثر انسانشناسان دادههایشان را از طریق رابطه با کارگزاران مستعمراتی، مأموران، مبلغان دینی و سفیدهای دیگری که در مکانهای خارجی زندگی میکردند به دست میآورند. در اوایل 1857 انسانشناسان بریتانیایی نخستین ویرایش یادداشتها و پرسشها در انسانشناسی را منتشر میکنند، کتابی که حدود یک سده اثری معتبر دربارهی روشهای میدانی به شمار میرود. در اواخر قرن نوزدهم، آثار جیمز فریزر در باب تشخیص الگوها و ویژگیهای عمومی در تفکر اسطورهای قابل ذکر است و نیز گروه اعزامی تحقیق به تورس، بین استرالیا و گینهی نو، از سوی دانشگاه کمبریج در 1898، با وظیفهی جمعآوری اطلاعات جامع دربارهی جمعیت سنتی. همگی اعضا از رشتههای دیگرند: هادون جانورشناس، ریورز روانشناس و سلیگمن پزشک.
جریان نظری دوم در این قرن، اشاعهگرایی است که در برابر «گذشته» بهعنوان حرکت تکخطی با مراحلی مشخص، مفهوم جامعه بهمثابه کلیتهای پیوسته را مطرح میکند، با تأکید بر مدارهای فرهنگی و انتشار احتمالی ویژگیهای فرهنگی از یک مرکز اصلی.
در انتهای فصل، نویسندگان بر تأثیر اندیشههای بنیانگذاران جامعهشناسی تأکید میکنند. امیل دورکیم، برخلاف تطورگرایی و اشاعهگرایی، دلمشغولی تبیینهای همزمان بود تا درزمان و بدینطریق بر کارکردگرایی انسانشناختی تأثیر میگذارد. برای او، جوامع نظامهای یکپارچهای هستند همهی اجزایشان به یکدیگر وابسته است و با هم برای حفظ کل عمل میکنند. ماکس وبر با تکیه بر هرمنوتیک بهعنوان دانش درک و تفسیر دیدگاههای یک فرهنگ یا یک شخص و یا متنی بیگانه، راه را برای انسانشناسی تفسیری میگشاید. در اوایل فصل به کارل مارکس پرداخته شده بود، با اشاره به کشف مورگان در اواخر عمرش. مهر مارکس بر بخشهای متنوعی از انسانشناسی معاصر زده شده است، با تلفیق نظریهی اجتماعی و اکتیویسم سیاسی. در نهایت، نویسندگان به درستی اذعان میکنند که اکنون انسانشناسان از مارکس، دورکیم و وبر به مراتب بیش از مورگان، باستیان یا تایلور نقلقول میکنند.
فصل سوم «چهار بنیانگذار» انسانشناسی را معرفی میکند: فرانتس بوآس، بروانیسلاو مالینوفسکی، رادکلیفبراون و مارسل موس. برای بوآس وظیفهی اصلی انسانشناسی گردآوری و نظاممند کردن دادههای تفصیلی دربارهی فرهنگهای خاص است. چون انسانشناسی همه چیز انسان را دربرمیگرفت، بوآس بهطور جدی از رویکرد چهارشاخهای حمایت میکرد که انسانشناسی را به زبانشناسی، انسانشناسی جسمانی، باستانشناسی و انسانشناسی فرهنگی تقسیم میکرد. بوآس، مثل باستیان، معتقد بود که هر فرهنگی ارزشهای خاص و تاریخ منحصر به خودش را دارد. از اینرو اصطلاح نسبیگرایی فرهنگی را وضع کرد. این تأکید بوآس اهمیت کلیدی دارد که انسانشناسان فقط میتوانند فرهنگها را بازسازی کنند. او نخستین منتقد خستگیناپذیر نژادگرایی بود. و تأکید دیگر بوآس اساسی است: روش و اخلاق دو روی یک سکهاند.
بنیانگذار دوم مالینوفسکی است، کسی که معتقد بود جامعه را باید بهطور کلگرایانه و بهعنوان واحدی از بخشهای بههمتنیده درک کرد و آن را بهصورت همزمانی تحلیل کرد. دو سال سفر به جزایر تروبریاند در فاصلهی سالهای 1915 تا 1918 باعث شد تا احتمالاً انقلابیترین اثر تاریخ انسانشناسی نوشته شود، دریانوردان غرب اقیانوس آرام (1922). بعد از موفقیت اثرش، مالینوفسکی گروه کوچکی از شاگردان ورزیده و مشتاق را جذب مدرسهی اقتصاد لندن میکند. نویسندگان مصرند که آنچه مالینوفسکی ابداع میکند، برخلاف تصور معمول، خود کار میدانی نیست، بلکه روش خاص کار میدانی است: مشاهدهی مشارکتی. معنا بسیار ساده ولی انقلابی است: زندگی کردن با مردم مورد مطالعه و شرکت کردن در زندگی و فعالیتهای مردم. برای مالینوفسکی، توجه کردن به جزئیات و دیدگاه بومی اهمیت اساسی داشت. نقد نویسندگان آن است که مالینوفسکی در بافتمند کردن مردم تروبریاند در زمینهی تاریخی و منطقهای گسترده کامیاب نبود.
بنیانگذار سوم رادکلیفبراون است، کسی که بیشتر مسئلهاش این بود که چگونه جامعهی بومیان نظام یافته بود و چه نیروهایی جامعهی آنها را بهمثابه یک یک کل به یکدیگر میپیوست، نه اینکه بومیان چه میاندیشند، به چه باور دارند و چگونه زندگیشان را سامان میدهند. نهایتاً موس بهعنوان بنیانگذار چهارم شرح داده میشود. او مطالعهی انسانشناسی را به سه سطح تقسیم میکند. مردمنگاری: مطالعهی جامع آداب، باورها و زندگی اجتماعی؛ مردمشناسی: فن همسنجی منطقهای؛ و انسانشناسی: یک تلاش نظری برای صدور احکام کلی دربارهی جامعه و بشریت بر اساس دو کوشش پژوهشی پیشین. موس کوشید تا جامعهشناسی تطبیقی را بر اساس توصیفهای تفصیلی مردمنگاری دربارهی جوامع واقعی توسعه دهد. علاقهی موس به بررسی هدایا از این رو بود که آنها را تجسمهای نمادین طیفی کامل از روابط میدید، یک پدیدهی اجتماعی تام.
انسانشناسی در دههی 1930 درگیر نزاع پیروان دو تن موثرتر بودند. از یک طرف، پیروان رادکلیفبراون تکنگاری مالینوفسکیوار سرشار از جزئیات ملالآور و بدون مفاهیم را به سخره میکشیدند. در طرف دیگر، پیروان مالینوفسکی هم همکاران آکسفوردیشان را برای پدید آوردن مفاهیم بههم پیوسته که با واقعیتها ناسازگار بودند، سرزنش میکردند. سالهای 1930 دههای پرحاصل بود: نخستین شاگردان بنیانگذاران انسانشناسی اثرگذاری خود را آغاز کردند و بنیانگذاران هم خودشان هنوز کار میکردند.
فصل چهار «گسترش و نهادینه شدن» شدن رشته را نشان میدهد. نویسندگان به این نکتهی جالب میپردازند که انسانشناسی نوین از آغاز هویتی جنبی دارد، چون بنیانگذاران انسانشناسی خودشان «بیگانه» بودند و از حوزههای علمی بیرون از این رشته آمده بودند. و بسیاری از جانشینان آنها هم کوچندههایی بودند که میان دانشگاهها و محلهای کار تحقیقیشان با بیقراری کوچ میکردند. بسیاری نیز اشخاص حاشیهای بودند، از کشورهای آلمانیزبان، آفریقای جنوبی، نیوزلند، سرزمینهای استعماری و یهودی.
روش کلگرایانهی مالینوفسکی، نسبیگرایی فرهنگی بوآس و قوانین کلی جامعهی رادکلیفبراون، همگی نشان میدادند که تمامی جوامع یا فرهنگها از ارزشی برابر برخوردارند. مطالعه «از پایین» شاخص کار علمی انسانشناسانه شده بود. در برابر علوم اجتماعی دیگر که اکثراً با گروههای بزرگ و جمعیتهای انبوه کار میکردند، انسانشناسان دیدگاههای مردم روی زمین را میپذیرفتند و به تصمیماتی که «از بالا» سیاستمداران و بوروکراتها میگرفتند، مشکوک بودند. از هر 10 انسانشناس، 9 تن تندرو بودند: حملهی مداوم بوآس به نژادگرایی علمی، تأثیر مارگارت مید بر فمینیسم آمریکایی و طرفداری مالینوفسکی از اقوام بومی و نقدی که بر نابودگری استعمار ابراز کرد. نویسندگان یک کلیشهی دیرپا را مطرح میکنند: انسانشناسان منفعلانه به ستم بر بومیان تن دادند و حتی در ازای گرفتن اعتبار مالی برای پژوهش، فعالانه با ادارات مستعمراتی همکاری کردند. اما پژوهشهای دقیق تاریخنگاران انسانشناسی مثل جک گودی، جورج استاکینگ و آدام کوپر، چنین اتهامی را بیاساس میکند. ادارههای مستعمراتی نه کمک مالی کردند و نه انسانشناسان از آنها حمایت میکردند. تأمین بودجههای پژوهشی از بنیادهای آمریکایی به دست میآمد.
از تحولات مهم دهههای نخستین که متأثر از نسل بعدی و شاگردان بنیانگذاران انسانشناسی است، ظهور مکتب «فرهنگ و شخصیت» است. روث بندیکت هیجانات و فرهنگ را در پیوند با یکدیگر قرار میدهد و در کتاب مشهورش الگوهای فرهنگ (1934) بر آن میشود که فرهنگ میتوند مثل یک الگوی کلانروانشناختی تحلیل شود، با شناسایی پیکربندی شخصیت جمعی، سبک هیجانی یا زیباییشناسی. مارگارت مید، در راستای همین خط فکری، معتقد میشود که اگر فرهنگ شخصیت را شکل میدهد، پس این امکان هم به وجود میآید که با دگرگونی فرهنگ شخصیت تغییر کند. او در کتاب پرفروش بلوغ در ساموآ (1928) با مقایسهی سبک آزاد اجتماعیشدن در ساموآ با سبک جدی مقتدرانهی طبقهی متوسط آمریکایی، نشان داد که دختران ساموآیی آزادتر و شادتر از دختران همپای آمریکاییشان بودند. مید، مثل مارکس، همزمان پژوهشگر و اکتیویست بود.
تحولات بعدی این دههها که در کتاب مرور میشوند عبارتند از:
- تاریخ فرهنگی آلفرد کروبر با تأکید بر اینکه فرهنگها پویاییهای مستقل خود را دارند، جدا از افراد. زبانشناسی قومی ادوارد ساپیر، با فرضیهی روابط میان زبان و فرهنگ: اختلاف زبانها در نحو، دستور و واژگان بازتاب تفاوتهای عمیق در شیوههای مختلف ادراک و زندگی است.
- مکتب شیکاگو که خواستند چادر مالینوفسکی در میان بومیان را در بین اجتماعات شهری و گروههای مختلف اجتماعی بزنند.
- رونق خویشاوندیشناسی در اوج کارکردگرایی ساختاری در سالهای 1947-1949، زمانی که رادکلیفبراون، فورتس، گلوکمن و اوانسپریچارد همگی در آکسفورد گرد هم بودند. رادکلیفبراون خویشاوندی را همچون موتوری میدید که جامعهی بدوی را پیش میراند، چسبی که جامعه را با هم متحد میکرد و جهانی اخلاقی که جامعه در آن میزیست.
- ریموند فیرث که حافظ تداوم برنامهی مالینوفسکی است، یازده کتاب دربارهی تیکوپیاییهای پولینزی منتشر میکند. توصیفهای مردمنگارانهی دراز و مفصل فیرث، پیچیدگی شگفتانگیز زندگی بدوی را بسیار بهتر از گزارشهای جدی کارکردگرای ساختاری نشان میدهد.
ولی ستیز همچنان ادامه دارد: نقش واقعی انسانشناس چیست؟ کشف اصول کلی جامعهشناختی یا توصیف بسترهای ظریف ارتباط انسانی؟ تکنگاری گریگوری بیتسون توجیه این دوراهیها بود. و شاید یک راه سوم: فرایند و ارتباط به جای کارکرد و ساختار.
فصل پنجم چندین بازبینی و نقد نظری را پی میگیرد. نخست، نوتطورگرایی و بومشناسی فرهنگی. روبرت لاوی اصطلاح تطور چندخطی را به کار میبرد، در برابر تطور تکخطی انسانشناسی قرن نوزدهمی. لسلی وایت، در مخالفت با نسبیگرایی فرهنگی، علاقمند کشف قوانین عمومی تطور فرهنگی است. ژولین استیوارد مطالعهی تکنولوژی و شرایط بومشناختی را راهگشای تعمیمبخشی میداند. نهایتاً تلاشهای وایت و استیوارد یک دستاورد نظری اصلی دارند: نظام زیستبومی جای کلیت اجتماعی را همچون امر عمدهی کارکردی میگیرد. بدین ترتیب، دههی 1960، بومشناسی فرهنگی منبع الهام گوناگونی میشود. اثر روی راپاپورت خوکها برای نیاکان (1967) نقطهی تعالی این جریان است، با آغاز از این فرض که قابلیت استفاده از منابع نیرو، سازگاری فرهنگی را معین میکند.
دوم، توسعهی انسانشناسی اقتصادی از دههی 1940 به بعد، با صورتگرایی ریموند فیرث و جوهرگرایی کارل پولانی. صورتگرایان چنین میپنداشتند که اقتصاد را باید نوعی عمل خاص تعریف کرد که افراد در همهجا و پیوسته با آن درگیرند. ولی جوهرگرایان معتقدند که اقتصاد یک شکل عام از عمل نیست. پولانی در اثرش دگرگونی بزرگ (1944) میگوید آنچه ما «اقتصاد» مینامیم در جوامع پیشاسرمایهداری وجود ندارد.
سوم، مکتب منچستر. پژوهش در موسسهی رودز-لوینگستون و بعد در دانشگاه منچستر با تمرکز بر شهرنشینی در آفریقای جنوبی، در واقع تخریب کارکردگرایی ساختاری به شمار میرود. گلاکمن به ستیزهی اجتماعی پرداخت، گرچه که آن را همچون همبستگی غایی میدید. چهارم، فردگرایی روششناسانهی کمبریج. پیروان افراطی مالینوفسکی میکوشند تا کانون کل رشته را از کلیتهای اجتماعی دور کرده و به جانب عمل فردی بگردانند. و نهایتاً تمرکز بر سیاست و تلاش موثر ادموند لیچ در فراهم ساختن کتاب نظامهای سیاسی ارتفاعات برمه (1954) بحث میشود.
فصل ششم تحول انسانشناسی از کارکرد به معنا را میکاود. نویسندگان داستان را از اوانسپریچارد شروع میکنند. سخنرانیهای نیرومند او در 1951 دربارهی «تاریخ و انسانشناسی اجتماعی» زیرآب کارکردگرایی ساختاری را میزند. مخالف است که مطالعات همزمانی میتوانند شناختهایی به همان ژرفی مطالعات تاریخی به دست بدهند. همچنین به لحاظ روش، انسانشناسی اجتماعی را دارای اشتراکات بسیار با تاریخ میداند تا با علوم طبیعی. در همین جهتگیری تازه، کتاب دوم از سهگانهاش خویشاوندی و ازدواج در میان نوئرها (1951) بسیار توصیفیتر از کتاب اولش نوئرها (1940) میشد. و نهایتاً در مجلد سوم دین نوئرها (1956) بیشتر تفسیری شد تا توصیفی. خواستهی اوانسپریچارد، معنا بخشیدن به جهانبینی نوئرها بود نه تبیین جامعهشناختی، همسو با کار گادفری لینهارت در مورد دینکاها. اما تأثیرگذارترین انسانشناس این جریان ویکتور ترنر است، با تمرکز بر آیین. او با کار میدانی در میان ندمبوهای زامبیا و طرح مفاهیمی چون نمایش اجتماعی، آستانگی و چندمعنایی، نشان میدهد که چگونه آئین به یکپارچه شدن جامعه کمک میکند. انسانشناس پرنفوذ دیگر مری داگلاس است که مطالعهی نمادها در بافت اجتماعی را قوت بخشید. به نظر او، نمادها وسیلهی طبقهبندی اجتماعیاند.
چرخش به سوی مطالعهی معنا در انسانشناسی بریتانیایی، همترازی در امریکا پیدا کرد، ملهم از تالکوت پارسونز. او تقسیم کار موقتی پیشنهاد کرد تا جامعهشناسان بر قدرت، کار و سازمان اجتماعی و انسانشناسان بر زمینههای نمادین و معنایی زندگی اجتماعی تمرکز یابند. مقالهی مشترک پارسونز با کروبر در 1958 قرار بود «آتشبس» این دو اردوگاه باشند.
کلیفورد گیرتس و دیوید اشنایدر دانشجویانی که ذیل برنامهی مشترک پارسونز و کروبر کار میکردند، به تعریف شناختی از فرهنگ گرایش داشتند. گیرتز دو منطق انسجام را از هم جدا میکرد: درحالیکه جامعه یا ساخت اجتماعی با هم بهطور علّی- کارکردی یکی میشدند، فرهنگ یا ساحت نمادین با هم بهطور معنایی- منطقی یکپارچه میشدند. گیرتس و اشنایدر کارشان را با تصور فرهنگ بهمثابه یک نظام نمادین مستقل و خودبسنده که میتوانست کاملاً بدون در نظر گرفتن اوضاع اجتماعی مطالعه شود، آغاز کردند. مشهورترین اثر اشنایدر خویشاوند امریکایی (1968) عیان میکند که هر اصطلاح منفرد درون فرهنگ خویشاوندی معنایش را از شبکهی معنایی بههمپیوستهای میگیرد. گیرتس در جستوجوی توصیف جهان از دیدگاه بومیان است. او به ویژه ملهم بود از پل ریکور، کسی که میگفت جامعه یا فرهنگ را میتوان مثل یک متن با به کار بردن روشهای تفسیری هرمنوتیک تبیین کرد. گیرتز در تقابل با انسانشناسان بریتانیایی که روی فرد بهعنوان عامل تمرکز میکردند، فرد را همچون یک خواننده معرفی کرد: پدیدههای اجتماعی را باید هم انسانشناس و هم خود اعضای جامعه بخوانند یا تفسیر کنند. به نظر او، جهان غالباً درکناپذیر است و سوژه باید خود آنچه را میبیند عملاً تعبیر کند. نویسندگان این فصل را با ساختارگرایی لویاستراوس میبندند. لویاستراوس با پژوهش بر خویشاوندی و اساطیر به دنبال کشف ساختارهای پنهانی بود که بر اندیشه و زندگی اجتماعی حکم میراندند.
فصل هفت به جرایانهای نوظهوری از انسانشناسی اختصاص دارد که هر یک نوعی «اقتدار» را به چالش میکشند.
اول، بازگشت مارکسگرایی. در میان نسل پیشین، استیوارد در مادیگراییاش، وایت در جبرگرایی تکنولوژیکاش و گلاکمن در علاقهاش به بحران و ستیزه تحت تأثیر مارکس بودند. اما در بافت مشهودتر ستمهای جهانی در دههی 1970، بینش مارکس جذابتر هم مینمود. انسانشناسان در کار میدانی بهطور فزایندهای با چنین ستمهایی روبرو بودند و بسیاری مشتاق کمک به نابودی این ظلمها. مارکسیسم ساختاری کلود مایاسو بر آن بود که کارکردگرایی با امکان دادن به فراگیری خویشاوندی بر کل میدان تحقیق، بهرهکشی اقتصادی را پنهان کرده است. برنامهی پژوهشی ماروین هریس مبتنی بر این پنداشت بود که واقعیات مادی اقتصادی و بومشناسی بهطور مستقیم نوع فرهنگ را تعیین میکنند. اما طرفدار عمدهی انسانشناسی مارکسیستی اریک وولف بود. اثر بزرگش اروپا و مردم بدون تاریخ (1982) پژوهشی است دربارهی آثار پیچیدهی اقتصادی، فرهنگی و سیاسی استعمارگرایی بر اقوام مورد مطالعهی انسانشناسان.
دوم، فمینیسم و زایش کار میدانی بازتابنده. انتشار کتاب لورا بوهانان بازگشت به خنده در 1954 که مجبور بود آن زمان با نام مستعار النور اسمیت باون بنویسد، دربارهی جنبههای خصوصی کار میدانی، تردیدها و اشتباهات، شرایط پیشبینینشده و آشفتگیهای عمومی پشت اصطلاح همهجانبهی مشاهدهی مشارکتی است. هورتنس پاودرمیکر در 1966 کتاب بیگانه و دوست: راه انسانشناس را منتشر میکند. و کتاب زنان در میدان: تجربههای انسانشناختی در 1970 این واقعیت را نشان میداد که هر یک از نویسندگان فصول کتاب، مولفانی بودند که تأثیری ژرف بر حاصلی داشتند که با خود به خانه آورده بودند. بدینترتیب، کار میدانی موقعیتمند و پژوهشگران میدانی بازتابنده مطرح شدند. آردنر با طرح زنان بهعنوان گروه خاموش میگفت که اظهارات زنان عموماً در چارچوبی نمیگنجید که به آسانی به یادداشتهای میدانی منتقل شوند.
سوم، نظریهی عمل. شری اورتنر در مقالهی «نظریه در انسانشناسی از دههی شصت تا کنون» (1984) فرض میگیرد که یک الگوی نظری تازهی فراگیر در این سالها شکل گرفته، نظریهی عمل که به فردگرایی روششناسانه و جمعگرایی وحدت میبخشد.
فصل هشتم به برآمدن انسانشناسی پستمدرن اختصاص دارد. دههی 1980، فرصتی بود که مدتها انتظار آن کشیده میشد: جدایی از مفهوم قدیمی انسانشناسی بهعنوان دانش طبیعی و پیوند به اومانیسم (انسانگرایی) نوین. ویکتور ترنر مدافع این رویکرد بود. او در کتاب انسانشناسی اجرا (1987) منتقد انسانزدایی کردن نظاممند سوژههای انسانی مورد مطالعه بود، سوژهها همچون حاملان فرهنگی غیرشخصی یا مومهایی که الگوهای فرهنگی بر آنها نقش بسته است. او پستمدرنیسم را میپذیرفت، چون رهایی از نظامهای انتزاعی و انگارههای صوری عاملمحور یا ساختاری، جامعهشناختی یا فرهنگی را عرضه میکرد. پستمدرنیسم انسانشناختی به گلچینی یا التقاطگرایی نظری رایج در اتنوگرافیهای اخیر دامن زد. اکنون به نظر میرسید هر انسانشناسی یک جعبه ابزار نظری خصوصی است. اگر دههی 1970 دههی تعهد بود، دههی 1980 دههی شک بود.
تا میانهی دههی 1980، بسیاری از انسانشناسان جوان در مورد بحران بازنمایی انسانشناسان از مردم مورد مطالعهشان صحبت میکردند. از جمله مباحث این بود که دانش و قدرت با هم پیوند دارند و جهانبینیها بیطرف نیستند. انسانشناسان به پیروی از میشل فوکو، تأکید میکردند که انسانشناسی هم یک نظام دانش است. حملهی فوکو به قدرت، نه تنها فرهنگهایی که انسانشناسان مطالعه میکردند، بلکه خود انسانشناسی را نیز نشانه میگرفت. بدینترتیب، اقتدار مشاهدهی علمی و توصیف از پیروان بوآس و مالینوفسکی گرفته میشد. ژاک دریدا با ساختشکنی از خود، داشت اقتدار مردمنگاری را به پایان خود نزدیک میکرد. او معتقد بود که دیدگاه منِ مستثنی و معینی وجود ندارد که شخص بتواند از طریق آن اظهارات بیطرفانه بکند. هر مفهومی میتواند متزلزل و هر توصیفی میتواند سوالبرانگیز و مخدوش باشد. نقطهی ارجاع مشخصی وجود ندارد.
کتاب بحثبرانگیز واین دلوریا کاستر به خاطر گناهان تو مرد (1970) یورشی آتشین بود بر آنهایی که دربارهی بومیان و از جانب آنها سخن میگفتند و بدینطریق آنان را از سخن گفتن دربارهی خودشان بازمیداشتند. جنبش پستمدرن با مرکزیت جیمز کلیفورد و انسانشناسانی مثل استفن تایلر، جورج مارکوس، مایکل فیشر، رناتو روزالدو و پل رابینو به راه افتاده بود. آنها از شیئی کردن دیگربودگی انسانشناسی مدرن کلاسیک ناراحت بوده و به سمت مردمنگاریهای آزمایشگرایانه میرفتند، جایی که مطلعان به صورت همپایگان برابر در خلق دانش شرکت میکردند. همچنین دلمشغول بازنماییها و قدرت بوده و سبکهای خاص نویسندگی را پیشنهاد میکردند. نویسندگان کتاب انقلابی این جنبش نوشتن فرهنگ: رتوریک و سیاست اتنوگرافی (1986) از مفهوم غالب فرهنگ بهعنوان کل یکپارچه فاصله گرفتند، جنبهی رتوریک انسانشناسی را برجسته کردند و شیوههای نوشتاری دیالوژیک را ارج نهادند. آنها سخت طرفدار متنهای اتنوگرافیک بازتابنده بودند که ساختار اقتدار مردمنگاری را در هم میشکست و مشروعیت اخلاقی تبدیل بومیان به دادهها را به پرسش کشیده و اعتبار بازنمایی اتنوگرافیک را با تردید مواجه میکرد. این حملات به رشته و متزلزل کردن کار میدانی بیپاسخ نماند. استیون سانگرن چرخش بازتابنده را عقبنشینی از مأموریت اصلی انسانشناسی دیده و جاناتان اسپنسر انسانشناسی را یک اسلوب کار عملی معرفی کرد تا یک فرم نوشتار. ماروین هریس هم حملهای جانانه به جورج مارکوس میکند، به خاطر توسعهی مطالعات میدانی شخصیانگارانه و سلیقهای داستاننویسان ناآزموده و خودشیفتگان جلوهفروش مبتلا به پرگویی مادرزادی.
اما آواهای دیگری هم غیر از ولولههای انسانشناسان پستمدرن به گوش میرسد. انسانشناسان بیشتر از همیشه به سوق دادن کار میدانی به سوی امداد و یاری مشتاق میشوند. در این میان، انسانشناسی پزشکی یکی از مناسبترین محملهای یاری است، با پیشروانی چون نانسی شپرهیوز و آتور کلاینمن.
عنوان فصل نهم «بازسازیها» است که در ویراست دوم به «شبکههای جهانی» تغییر یافته است. نویسندگان در برابر حملات پستمدرنها که ضرورت انجام خود کار میدانی را با چالش مواجه کرده بودند معتقدند که مشاهدهی مشارکتی کامل هنوز هم روش کلیدی رشته است. دههی 1990 شاهد قطع پشتیبانی از مواضع پستمدرن افراطی و بازگشت به واقعگرایی متعادلتر مردمنگاری است. کتاب با بحث در باب جهانی شدن پایان مییابد. فرایندهای عمومی جهانی نتایج محلی ویژهای دارند. مثلاً آپادورای معتقد است که جوامع انسانی پیوسته تنشهای میان فرایندهای محلی و جهانی را تجربه کردهاند.
ویراست نخست کتاب «تاریخ انسانشناسی» را تا واپسین سالهای قرن بیستم پی میگیرد. لذا جای ذکر پیشرفتهای دو دههی نخست قرن بیست و یکم خالی است، به ویژه برآمدن نوعی اکتیویسم انسانشناسی در قالب انسانشناسی همگانی و انسانشناسی درگیر و نیز علاقهی روزافزون میدانیکاران به کار در بافتهای رنج اجتماعی مثل فقر، بیخانمانی، اعتیاد، شکنجه و جنگ.
دربارهی ترجمه کتاب
ترجمهی کتاب بهطور کلی روان و تا حد زیادی دقیق انجام شده است. با این وجود، برگردانهای بهتر و مناسبتری میتوانست برای برخی از واژگان و اصطلاحات به کار رود. مثلاً پیشنهاد میشود جایگزینهای زیر به کار برده شود:
- «خاصگرایی تاریخی» به جای «جزءگرایی تاریخی»
- «بازنمایی مردمنگارانه» به جای «بازنمای مردمنگارانه»
- برای total social fact «پدیدهی اجتماعی تام» به جای «پدیدههای اجتماعی محض» (ص. 116)
- برای reflexive turn «چرخش بازتابنده» به جای «واگرد بازتابنده» (ص. 139)،
- برای questioning authority «به چالش کشیدن اقتدار» به جای «اقتدار پُرسمان» (ص. 239)
- برای positioned fieldwork «کار میدانی موقعیتمند» به جای «کار میدانی جاافتاده» (ص. 264)
- برای writing culture «نوشتن فرهنگ» به جای «فرهنگ نوشتاری» (ص. 312)